آنقدر خاطره دارم
که گاهی فکر میکنم چقدر پیرم!
وقتی چشمهایم را می بندم و
انگشتان پایم به منقلِ زیر کرسی مادربزرگ میچسبد
وقتی از رادیو، هر قصهای میشنوم، ظهر جمعه میشود
و چای، از مزارع سیلان تا قهوهخانههای لاهیجان
تنها در استکانهای کمر باریک، طعم چای میدهد
چشمهایم را میبندم و صدبار جریمه میشوم
خط میخورم
و درخت انارِ خانه دلش خون میشود
همینکه میفهمد مدیر مدرسه از شاخههایش چوب فلک ساخته است
چشمهایم را میبندم و...
چقــــــــدر خاطره دارم
شنیدهام آدمها پیش از آنکه بمیرند
تمام خاطرههاشان را دوره میکنند
و مرگ چقدر باید منتظر بماند
تا کار من تمام شود.
دیگر چگونه بگویم چقدر دلتنگ توأم؟
وقتی دندانهایم از ترس
واژههایم را تکهتکه میکنند
و ناچارم
بریدهبریده
د و س ت ت د ا ش ت ه ب ا ش م
لیلا کردبچه
هنوز قهوههای کافهنادری خوبند
هنوز بدیعزاده خوب میخواند
هنوز سعدی خوب مینویسد
و هنوز دلتنگ تو بودن خوب است
خوب است که هیچکس اینجا نمیپرسد: «چرا دوتا قهوه؟»
خوب است که هیچکس اینجا نمیفهمـد چرا دوتـا قهـوه
خوب است که صدا به صدا نمیرسد اینجا وقتی داد میزنم: «آقا! دوتا قهوه!» ـ آقا!
صدای خزان را پایین بیاور!
دیگر به تنم جان نمانده است
و اینکه در رفتنِ جان از بدن
مردم حرفهای زیادی میزنند،
حرفِ زیادی میزنند
اینجا هنوز کسیست
که بهاندازۀ هزاراننفر، نیست
و جایش روی تمام صندلیها خالیست
کسیکه هرسال پای تمام درختان «شد خزانِ» تازهای خواهد کاشت
و کسیکه تورا دیده باشد
پاییزهای سختی خواهد داشت.
کافیست روزی هزاربار
لبها و دندانهایت را در آینه امتحان کنی
و خودت تشخیص دهی کدام شکلک است و کدام خنده،
و یادت باشد پدرت
چگونه هرشب خندههای مصنوعیاش را
در لیوان آب خیس میکرد
تا صبحها لبخند تازهتری به ادارهاش ببرد
اینروزها در آینه لبخند میزنم،
پاورچینپاورچین از خانه بیرون میروم
و مراقبم
چیزی از دهانم نیفتد.