آنقدر خاطره دارم
که گاهی فکر میکنم چقدر پیرم!
وقتی چشمهایم را می بندم و
انگشتان پایم به منقلِ زیر کرسی مادربزرگ میچسبد
وقتی از رادیو، هر قصهای میشنوم، ظهر جمعه میشود
و چای، از مزارع سیلان تا قهوهخانههای لاهیجان
تنها در استکانهای کمر باریک، طعم چای میدهد
چشمهایم را میبندم و صدبار جریمه میشوم
خط میخورم
و درخت انارِ خانه دلش خون میشود
همینکه میفهمد مدیر مدرسه از شاخههایش چوب فلک ساخته است
چشمهایم را میبندم و...
چقــــــــدر خاطره دارم
شنیدهام آدمها پیش از آنکه بمیرند
تمام خاطرههاشان را دوره میکنند
و مرگ چقدر باید منتظر بماند
تا کار من تمام شود.