اعترافی طولانی ست شب اعترافی طولانی ست
فریادی برای رهایی ست شب فریادی برای رهایی ست
و فریادی
برای بند .
شب
اعترافی طولانی ست .
اگر نخستین شب ِ زندان است
یا شام ِ واپسین
ــ تا آفتاب ِ دیگر را
در چهارراه ها فرایاد آری
یا خود به حلقه ی دارش از خاطر ببری ــ ،
فریادی بی انتهاست شب فریادی بی انتهاست
فریادی از نومیدی فریادی از امید ،
فریادی برای رهایی ست شب فریادی برای بند .
شب
فریادی طولانی ست .
احمد شاملو
« اگر عشق نیست
هرگز هیچ آدمی زاده را
تاب ِ سفری این چنین
نیست ! »
چنین گفتی
با لبانی که مدام
پنداری
نام ِ گلی را
تکرار می کنند .
احمد شاملو
سایر اشعار : احمد شاملو
آن جا که عشق
غزل نیست
که حماسه یی ست ،
هر چیز را
صورت ِ حال
باژگونه خواهد بود :
زندان
باغ ِ آزاده مردم است
و شکنجه و تازیانه و زنجیر
نه وهنی به ساحت ِ آدمی
که معیار ِ ارزش های اوست .
کشتار
تقدس و زهد است و
مرگ
زنده گی ست .
و آن که چوبه ی دار را بیالاید
با مرگی شایسته ی پاکان
به جاودانگان
پیوسته است .
آن جا که عشق
غزل نه
حماسه است
هر چیز را
صورت ِ حال
باژگونه خواهد بود :
رسوایی
شهامت است و
سکوت و تحمل
ناتوانی .
از شهری سخن می گویم که در آن ، شهرخدایید !
دیری با من سخن به درشتی گفتید ،
خود آیا به دو حرف تاب ِ تان هست ؟
تاب ِ تان هست ؟
احمد شاملو
چه راه ِ دور !
چه راه ِ دور ِ بی پایان !
چه پای لنگ !
نفس با خسته گی در جنگ
من با خویش
پا با سنگ !
چه راه ِ دور
چه پای لنگ !
احمد شاملو
سایر اشعار : احمد شاملو
آیدای خودم، آیدای احمد.
شریک سرنوشت و رفیق راه من!
به خانه ی عشقت خوش آمدی! قدمت روی چشم های من! از خدا دور افتاده بودم؛ خدا را با خودت به خانه ی من آوردی.
- سرد و تاریک بودم، نور و روشنایی را به اجاق من باز آوردی.- زندگی، ترکم کرده بود؛ زندگی آوردی. صفای قدمت! ناز قدمت! عشق و پاکی را به خانه ی من آوردی. از شوق اشک می ریزم. دنبال کلماتی می گردم که بتوانند آتشی را که در جانم شعله می زند برای تو بازگو کنند، اما در همه ی چشم انداز اندیشه و خیال من، جز تصویر چشم های زنده و عاشق خودت هیچی نیست.
...
دست مرا بگیر. با تو می خواهم برخیزم. تو رستاخیز حیات منی.
...
هنوز نمی توانم باور کنم، نمی توانم بنویسم، نمی توانم فکر کنم... همین قدر، مست و برق زده، گیج و خوش بخت، با خودم می گویم: برکت عشق تو با من باد!- و این، دعای همه ی عمر من است، هر بامداد که با تو از خواب بیدار شوم و هر شامگاه که در کنار تو به خواب روم .
برکت عشق تو با من باد!
احمد تو
١٧ فروردین ماه ٤٣
از نامه های "احمد شاملو" به آیدا
کتاب مثل خون در رگ های من
سایر اشعار : احمد شاملو
ما در ظلمتایم
بدان خاطر که کسی به عشق ما نسوخت
ما تنهاییم
چرا که هرگز کسی ما را به جانب خود نخواند
عشقهای معصوم ، بیکار و بی انگیزهاند
و دوست داشتن
از سفرهای دراز تهیدست باز میگردد
دیگر
امید درودی نیست
امید نوازشی نیست
احمد شاملو
سایر اشعار : احمد شاملو
آیدای خوب من!
روزگار درازی بود که شعر را گم کرده بودم. این روزها احساس می کنم که شعر، دوباره در من جوانه می زند. به بهار می مانی که چون می آید، درخت خشکیده شکوفه می کند. برای فردای مان چه رویاها در سر دارم! آن رنگین کمان دوردستی که خانه ی ماست، و در آن، شعر و موسیقی لبان یکدیگر را می بوسند و در وجود یکدیگر آب می شوند ..... از لذت این فردایی که انتظارش قلب مرا چون پرده ی نازکی می لرزاند در رویایی مداوم سیر می کنم. می دانم که در آن سوی یکی از فرداها حجله گاه موسیقی و شعر در انتظار ماست، و من در انتظار آن روز درخشان آرام ندارم و هر دم می خواهم فریاد بکشم:
_ آیدای من! شتاب کن که در پس این "اُلمپ" سحر انگیز ، همه ی خدایان به انتظار ما هستند!
معنی "با تو بودن" برای من "به سلطنت رسیدن" است.
چه قدر در کنار تو مغرورم!
شب پنج شنبه 9 خرداد 41
فقط خدا می داند چه ساعتی است!
احمد شاملو
از کتاب مثل خون در رگهای من
نامه های احمد شاملو به آیدا
سایر اشعار: احمد شاملو
آیدا نازنین خوب خودم!
ساعت چهار یا چهار و نیم است. هوا دارد شیری رنگ میشود. خوابم گرفته است اما به علت گرفتاری های فوق العاده ای که دارم نمی توانم بخوابم. باید «کار» کنم. کاری که متاسفانه برای خوشبختی من و تو نیست. برای آن است که دیگر ـ به قول خودت ـ چیزی از احمد برای تو باقی نگذارند.
اما … بگذار باشد. اینها هم تمام میشود. بالاخره «فردا» مال ما است. مال من و تو با هم. مال آیدا و احمد با هم …
بالاخره خواهد آمد، آن شب هایی که تا صبح در کنار تو بیدار بمانم، سرت را روی سینه ام بگذارم و به تو بگویم که در کنارت چه قدر خوشبخت هستم.
چه قدر تو را دوست دارم! چه قدر به نفس تو در کنارم احتیاج دارم! چه قدر حرف دارم که با تو بگویم! اما افسوس! همه حرف های ما این شده است که تو به من بگویی: «امروز خسته هستی» یا «چه عجب که امروز شادی!» و من به تو بگویم که: «دیگر کی میتوانم ببینمت؟» و یا من بگویم: «دیوانه ی زنجیری حالا چند دقیقه ی دیگر هم بنشین!».
و همین! ، همین و همین!
تمام آن حرف ها شعرها و سرودهایی که در روح من زبانه میکشد تبدیل به همین حرف ها و دیدارهای مضحکی شده که مرا به وحشت میاندازد. وحشت از اینکه رفته رفته تو از این دیدارها و حرف ها و سرانجام از عشقی که محیط خودش را پیدا نمیکند تا پر و بالی بزند گرفتار نفرت و کسالت و اندوه بشوی.
این موقع شب -یا بهتر بگویم سحر- از تصور چنین فاجعه ئی به خود لرزیدم. کارم را کنار گذاشتم که این چند سطر را برایت بنویسم:
آیدای من!
این پرنده، در این قفس تنگ نمیخواند. اگر می بینی خفه و لال و خاموش است، به این جهت است…
بگذار فضا و محیط خودش را پیدا کند تا ببینی چه گونه در تاریک ترین شب ها آفتابی ترین روزها را خواهد سرود.
به من بنویس تا هردم و هرلحظه بتوانم آن را بشنوم.
به من بنویس تا یقین داشته باشم که تو هم مثل من در انتظار آن شب های سفیدی.
به من بنویس که میدانی این سکوت و ابتذال زائیده ی زندگی در این زندانی است که مال ما نیست.
که خانه ی ما نیست. که شایسته ی ما نیست.
به من بنویس که تو هم در انتظار سحری هستی که پرنده ی عشق ما در آن آواز خواهد خواند.
«احمد تو»
29 شهریور 1342
منتشر شده در : اشعار احمد شاملو
آنکه میگوید دوستت دارم
خُـنـیـاگر غمگینیست
که آوازش را از دست داده است
ای کاش عشق را
زبان ِ سخن بود
هزار کاکلی شاد
در چشمان توست
هزار قناری خاموش
در گلوی من
عشق را
ای کاش زبان ِ سخن بود
آنکه میگوید دوستت دارم
دل اندُه گین شبی ست
که مهتابش را می جوید
ای کاش عشق را
زبان ِ سخن بود
هزار آفتاب خندان در خرام ِ توست
هزار ستارهی گریان
در تمنای من
عشق را
ای کاش زبان ِ سخن بود”
احمد شاملو
منتشر شده در : اشعار احمد شاملو
امروز دوم مرداد سالروز فوت احمد شاملو متخلص به الف.بامداد یا الف.صبح، شاعر، نویسنده، روزنامهنگار،پژوهشگر، مترجم بزرگ کشورمان است.
روحش شاد و یادش گرامی