آن جا که عشق
غزل نیست
که حماسه یی ست ،
هر چیز را
صورت ِ حال
باژگونه خواهد بود :
زندان
باغ ِ آزاده مردم است
و شکنجه و تازیانه و زنجیر
نه وهنی به ساحت ِ آدمی
که معیار ِ ارزش های اوست .
کشتار
تقدس و زهد است و
مرگ
زنده گی ست .
و آن که چوبه ی دار را بیالاید
با مرگی شایسته ی پاکان
به جاودانگان
پیوسته است .
آن جا که عشق
غزل نه
حماسه است
هر چیز را
صورت ِ حال
باژگونه خواهد بود :
رسوایی
شهامت است و
سکوت و تحمل
ناتوانی .
از شهری سخن می گویم که در آن ، شهرخدایید !
دیری با من سخن به درشتی گفتید ،
خود آیا به دو حرف تاب ِ تان هست ؟
تاب ِ تان هست ؟
احمد شاملو