گرگ
شنگول را خورده است
گرگ
منگول را تکه تکه مى کند
بلند شو پسرم!
این قصه براى نخوابیدن است
"گروس عبدالملکیان"
از کتابِ "هیچ چیز مثل مرگ تازه نیست"
** گروس عبدالملکیان (زاده ۱۸ مهر ۱۳۵۹ در تهران) شاعر ایرانی و دبیر بخش شعر نشر چشمه است. او فرزند محمدرضا عبدالملکیان شاعر معاصر ایرانی است.
دﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﻢ
ﺩﻟﻢ ﺁﻏﻮﺵ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯽﻃﻠﺒﺪ
...
ﺍﯾﻦ ﭼﻨﺪ ﺳﻄﺮ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻢ
ﮐﻪ ﺑﺪﺍﻧﯽ
ﺛﺎﻧﯿﻪﻫﺎ
ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪﺍﯼ ﮐﻪ ﻣﯽﮔﺬﺭﺩ
ﭘﺮ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ ﺗﻮﺳﺖ
ﻭ ﭘﺮ ﺍﺯ ﻭﺍﺝﻫﺎﯼ ﺑﺎ ﺷﮑﻮﻫﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ
...
ﺑﮕﺬﺭﯾﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ
ﯾﺎﺱﻫﺎﯼ ﺑﺎﻏﭽﻪ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺗﻮ ﻣﯽﺷﮑﻔﻨﺪ
ﺍﺑﺮﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﺑﻬﺎﺭ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻣﯽﺭﻗﺼﻨﺪ
ﺷﻤﻌﺪﺍﻧﯽﻫﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﻋﻄﺮﺁﮔﯿﻦ ﮐﺮﺩﻩﺍﻧﺪ ﻫﻮﺍ ﺭﺍ
ﭼﻠﭽﻠﻪﻫﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﺳﺮﻭﺩ ﻋﺸﻖ ﺳﺮ ﺩﺍﺩﻩﺍﻧﺪ
ﺩﺷﺖﻫﺎﯼ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻮﻕ ﻋﺸﻖ ﺗﻮﺳﺖ
ﻭ
...
ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻬﺎﻧﻪﯼ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﻣﻦ ﺗﻮﯾﯽ
ﻭ ﺑﮕﺬﺭﯾﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ
ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻓﺘﺮﻫﺎﯾﻢ ﺑﻪﺧﺎﻃﺮ ﺗﻮ ﻭﺭﻕ ﺧﻮﺭﺩﻩﺍﻧﺪ
...
ﻣﻦ ﻣﺎﻩ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﻣﯽﮐﻨﻢ
ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﻣﯽﺧﻮﺍﻧﻢ
ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﻣﯽﺭﻗﺼﻢ
ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﻣﯽﻣﺎﻧﻢ
ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﻣﯽﻣﯿﺮﻡ.
"شهره روحبانی"
ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻓﺘﺮﻫﺎﯾﻢ ﺑﻪﺧﺎﻃﺮ ﺗﻮ ﻭﺭﻕ ﺧﻮﺭﺩﻩﺍﻧﺪ
به کسی که دوستش داری
بگو که چقدر بهش علاقه داری
و چقدر در زندگی براش ارزش قائل هستی
چون زمانی که از دستش بدی
مهم نیست که چقدر بلند فریاد بزنی
او دیگر صدایت را نخواهد شنید...!
"پابلو نرودا"
چه باید کرد، پا در بند دوریهای بعد از تو
نشستن چشم در چشم ِ صبوریهای بعد از تو
چرا در قهوه خانه چشمها اینقدر تاریکاند
چه غمگیناند قلیانها و قوریهای بعد از تو
شبیه جادهی یک روستای نیمه متروکم
که آشفتهاست خوابش از عبوریهای بعد از تو
غمت با آنچنان سوزی نشسته در صدای شب
که خون می بارد انگشت چگوریهای بعد از تو
به نان و نور و داغاداغ آن تن میخورم سوگند
که افتاد از دهان طعم تنوریهای بعد از تو
اگر حتی بهشتِ بی تو سهمم شد، نمیخواهم
نه حوریهای قبل از تو، نه حوریهای بعد از تو
بیا از گوشهی چشمم بچین اشک و دعایم کن
دعا کن دورباشد چشم شوریهای بعد از تو
"آرش شفاعی"
از مجموعه شعر کودتای سفید
بی نوش لبت دچار نیشم برگرد
آزردۀ بیگانه و خویشم برگرد
یک لحظۀ پیش اگر چه رفتی اما
تنگ است دلم نرفته پیشم برگرد
"آرش شفاعی"
بارها به دنیا آمده ام
تا دست کم
یکی از من
مرگ را در آغوشت تجربه کرده باشد.
"روزبه سوهانی"
از کتاب: کشوری با دکمه های باز
چند سال زودتر رسیده بودم
به ایستگاه
و مسافرم نیامده بود...در نقاشیهای پنج سالگیام
خطوطِ اندامِ دختری پیدا بود
که در کنار شیروانی خانهای
آمدن مردی را انتظار میکشید!در ده سالهگی به مدرسه میرفتم
برای اینکه بتوانم
نامه ای برای تو بنویسم!در پانزده سالهگی
زنگهای آخر تمام روزهای هفته را
از مدرسه می گریختم
چون زنگ مدرسهی تو
دو ساعت زودتر میخورد!در بیست سالهگی
شماره روی شماره میگرفتم از باجهی تلفن
تا شاید یک بار
زنگ صدای تو را بشنوم!در بیست و پنج سالهگی
ورق می زدم برگ وبلاگها را
در جست و جوی نام و نشانی از تو!در سی سالهگی
به انجمنهای غیردولتی میرفتم
و شعرهای پرشور میخواندم برای جمع
تا شاید نگاه تو را درچشمی ببینم!چند سال زودتر رسیده بودم
و تو
آن جا نبودی...
"یغما گلرویی"
از کتاب: باران برای تو می بارد
بعضی چیزها نیاز به دل ندارند
مثل همین تک درخت دود گرفته ی کنار پیاده رو
که می خواهد یک تنه برای این خیابان شلوغ
اکسیژن بسازد.
...
"محسن حسینخانی"
از مجموعه: این عاشقانه های کوچک یک روز بزرگ می شوند
ﺁﺧﺮﯾﻦ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩﻩﺍﻡ
ﺍﻣﺎ ﻫﻨﻮﺯ ﻏﻤﮕﯿﻨﻢ
ﭼﯿﺰﯼ
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻗﻔﺲِ ﺧﺎﻟﯽ ﻫﺴﺖ
ﮐﻪ ﺁﺯﺍﺩ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ ...
ﺍﺯ ﻣﺠﻤﻮﻋﮥ "ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﻦ"
نشر چشمه