اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب (asharenabir) مجموعه ای از بهترین های شعر و ادبیات جهان ...

اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب (asharenabir) مجموعه ای از بهترین های شعر و ادبیات جهان ...

و تباهی آغاز یافت…

پس پای ها استوارتر بر زمین بداشت * تیره ی پُشت راست کرد * گردن به غرور برافراشت * و فریاد برداشت : اینک من ! آدمی ! پادشاه ِ زمین !

و جانداران همه از غریو ِ او بهراسیدند * و غروری که خود به غُرّش ِ او پنهان بود بر جانداران همه چیره شد * و آدمی جانوران را همه در راه نهاد * و از ایشان برگذشت * و بر ایشان سر شد از آن پس که دستان خود را از اسارت ِ خاک باز رهانید .

پس پشته ها و خاک به اطاعت ِ آدمی گردن نهادند * و کوه به اطاعت ِ آدمی گردن نهاد * و دریاها و رود به اطاعت ِ آدمی گردن نهادند * و تاریکی و نور به اطاعت ِ آدمی گردن نهادند * همچنان که بیشه ها و باد * و آتش ، آدمی را بنده شد * و از جانداران هر چه بود آدمی را بنده شدند ، در آب و به خاک و بر آسمان ؛ هرچه بودند و به هر کجای * و مُلک ِ جهان او را شد * و پادشاهی ِ آب و خاک ، او را مسلم شد * و جهان به زیر ِ نگین ِ او شد به تمامی * و زمان در پنجه ی قدرت ِ او قرار گرفت * و زرّ ِ آفتاب را سکه به نام خویش کرد از آن پس که دستان ِ خود را از بنده گی ِ خاک بازرهانید .

پس صورت ِ خاک را بگردانید * و رود را و دریا را به مُـهر ِ خویش داغ بر نهاد به غلامی * و هر جای با نهاد ِ خاک ، پنجه در پنجه کرد به ظفر * و زمین را یکسره بازآفرید به دستان * و خدای را ، هم به دستان ؛ به خاک و به چوب و به خرسنگ * و به حیرت در آفریده ی خویش نظر کرد ، چرا که با زیبایی ِ دست کار ِ او زیبایی ِ هیچ آفریده به کس نبود * و او را نماز بُرد ، چرا که معجزه ی دستان ِ او بود از آن پس که از اسارت ِ خاکشان وارهانید .

پس خدای را که آفریده ی دستان ِ معجزه گر ِ او بود با اندیشه ی خویش وانهاد * و دستان ِ خدای آفرین ِ خود را که سلاح ِ پادشاهی ِ او بودند به درگاه ِ او گسیل کرد به گدایی ِ نیاز و برکت .

 

کفران ِ نعمت شد * و دستان ِ توهین شده آدمی را لعنت کردند چرا که مُقام ِ ایشان بر سینه نبود به بنده گی .

 

و تباهی آغاز یافت …

 

احمد شاملو


بیشترین عشق ِ جهان را به سوی تو می آورم

بیشترین عشق ِ جهان را به سوی تو می آورم

از معبر ِ فریادها و حماسه ها .

چرا که هیچ چیز در کنار ِ من

از تو عظیم تر نبوده است .

که قلب ات

چون پروانه یی

ظریف و کوچک و عاشق است .

 

ای معشوقی که سرشار از زنانه گی هستی

و به جنسیت ِ خویش غرّه ای

به خاطر ِ عشق ات ! ــ

ای صبور ! ای پرستار !

ای مومن !

پیروزی ِ تو میوه ی حقیقت ِ توست .

 

رگبار ها و برف را

توفان و آفتاب ِ آتش بیز را

به تحمل و صبر

شکستی .

باش تا میوه ی غرورت برسد .

 

ای زنی که صبحانه ی خورشید در پیراهن توست ،

پیروزی ِ عشق نصیب ِ تو باد !

 

 

احمد شاملو


زیباترین حرفت را بگو

زیباترین حرفت را بگو

شکنجه ی پنهان ِ سکوت ات را آشکاره کن

و هراس مدار از آنکه بگویند

ترانه یی بی هوده می خوانید

چرا که ترانه ی ما

ترانه ی بی هوده گی نیست

چرا که عشق

حرفی بی هوده نیست .

 

حتی بگذار آفتاب نیز بر نیاید

به خاطر ِ فردای ما اگر

بر ماش منتی ست ؛

چرا که عشق

خود فرداست

خود همیشه است .

 

احمد شاملو


شب فریادی طولانی ست

اعترافی طولانی ست شب اعترافی طولانی ست

فریادی برای رهایی ست شب فریادی برای رهایی ست

و فریادی

برای بند .

 

شب

اعترافی طولانی ست .

 

اگر نخستین شب ِ زندان است

یا شام ِ واپسین

ــ تا آفتاب ِ دیگر را

در چهارراه ها فرایاد آری

یا خود به حلقه ی دارش از خاطر ببری ــ ،

فریادی بی انتهاست شب فریادی بی انتهاست

فریادی از نومیدی فریادی از امید ،

فریادی برای رهایی ست شب فریادی برای بند .

 

شب

فریادی طولانی ست .

 

 احمد شاملو


اگر عشق نیست

« اگر عشق نیست

هرگز هیچ آدمی زاده را

تاب ِ سفری این چنین

نیست ! »

 

چنین گفتی

با لبانی که مدام

پنداری

نام ِ گلی را

تکرار می کنند .

 

 احمد شاملو


سایر اشعار : احمد شاملو

آن جا که عشق

آن جا که عشق

غزل نیست

که حماسه یی ست ،

هر چیز را

صورت ِ حال

باژگونه خواهد بود :

زندان

باغ ِ آزاده مردم است

و شکنجه و تازیانه و زنجیر

نه وهنی به ساحت ِ آدمی

که معیار ِ ارزش های اوست .

کشتار

تقدس و زهد است و

مرگ

زنده گی ست .

و آن که چوبه ی دار را بیالاید

با مرگی شایسته ی پاکان

به جاودانگان

پیوسته است .

 

آن جا که عشق

غزل نه

حماسه است

هر چیز را

صورت ِ حال

باژگونه خواهد بود :

رسوایی

شهامت است و

سکوت و تحمل

ناتوانی .

از شهری سخن می گویم که در آن ، شهرخدایید !

 

دیری با من سخن به درشتی گفتید ،

خود آیا به دو حرف تاب ِ تان هست ؟

تاب ِ تان هست ؟

 

احمد شاملو


چه راه ِ دور

چه راه ِ دور !

چه راه ِ دور ِ بی پایان !

چه پای لنگ !

 

نفس با خسته گی در جنگ

من با خویش

پا با سنگ !

 

چه راه ِ دور

چه پای لنگ !


 احمد شاملو


سایر اشعار : احمد شاملو

نامه های احمد شاملو به آیدا - چهار

آیدای خودم، آیدای احمد.

شریک سرنوشت و رفیق راه من!

به خانه ی عشقت خوش آمدی! قدمت روی چشم های من! از خدا دور افتاده بودم؛ خدا را با خودت به خانه ی من آوردی.

- سرد و تاریک بودم، نور و روشنایی را به اجاق من باز آوردی.- زندگی، ترکم کرده بود؛ زندگی آوردی. صفای قدمت! ناز قدمت! عشق و پاکی را به خانه ی من آوردی. از شوق اشک می ریزم. دنبال کلماتی می گردم که بتوانند آتشی را که در جانم شعله می زند برای تو بازگو کنند، اما در همه ی چشم انداز اندیشه و خیال من، جز تصویر چشم های زنده و عاشق خودت هیچی نیست.

...

دست مرا بگیر. با تو می خواهم برخیزم. تو رستاخیز حیات منی.

...

هنوز نمی توانم باور کنم، نمی توانم بنویسم، نمی توانم فکر کنم... همین قدر، مست و برق زده، گیج و خوش بخت، با خودم می گویم: برکت عشق تو با من باد!- و این، دعای همه ی عمر من است، هر بامداد که با تو از خواب بیدار شوم و هر شامگاه که در کنار تو به خواب روم .

برکت عشق تو با من باد!

 

احمد تو

١٧ فروردین ماه ٤٣

از نامه های "احمد شاملو" به آیدا

 کتاب مثل خون در رگ های من


سایر اشعار : احمد شاملو

ما در ظلمت‌ایم

ما در ظلمت‌ایم
بدان خاطر که کسی به عشق ما نسوخت
ما تنهاییم
چرا که هرگز کسی ما را به جانب خود نخواند
عشق‌های معصوم ، بی‌کار و بی انگیزه‌اند
و دوست داشتن
از سفرهای دراز تهی‌دست باز می‌گردد 
دیگر
امید درودی نیست 
امید نوازشی نیست 

احمد شاملو


سایر اشعار : احمد شاملو

نامه های احمد شاملو به آیدا - سه

آیدای خوب من!

روزگار درازی بود که شعر را گم کرده بودم. این روزها احساس می کنم که شعر، دوباره در من جوانه می زند. به بهار می مانی که چون می آید، درخت خشکیده شکوفه می کند. برای فردای مان چه رویاها در سر دارم! آن رنگین کمان دوردستی که خانه ی ماست،  و در آن، شعر و موسیقی لبان یکدیگر را می بوسند و در وجود یکدیگر آب می شوند ..... از لذت این فردایی که انتظارش قلب مرا چون پرده ی نازکی می لرزاند در رویایی مداوم سیر می کنم. می دانم که در آن سوی یکی از فرداها حجله گاه موسیقی و شعر در انتظار ماست، و من در انتظار آن روز درخشان آرام ندارم و هر دم می خواهم فریاد بکشم:

_ آیدای من! شتاب کن که در پس این "اُلمپ" سحر انگیز ، همه ی خدایان به انتظار ما هستند!

معنی "با تو بودن" برای من "به سلطنت رسیدن" است.

چه قدر در کنار تو مغرورم!

 

شب پنج شنبه  9 خرداد 41

فقط خدا می داند چه ساعتی است!


احمد شاملو

از کتاب  مثل خون در رگ‌های من

نامه های احمد شاملو به آیدا


سایر اشعار: احمد شاملو