یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت
دیوانه ای به دام جنونم کشید و رفت
پس کوچه های قلب مرا جستجو نکرد
اما مرا به عمق درونم کشید و رفت
یک آسمان ستاره ی آتش گرفته را
بر التهاب سرد قرونم کشید و رفت
من در سکوت و بغض و شکایت ر سرنوشت
خطی به روی بخت نگونم کشید و رفت
تا از خیال گنگ رهایی رها شوم
بانگی به گوش خواب سکونم کشید و رفت
شاید به پاس حرمت ویرانه های عشق
مرحم به زخم فاجعه گونم کشید و رفت
تا از حصار حسرت رفتن گذر کنم
رنجی به قدر کوچ کنونم کشید و رفت
دیگر اسیر آن من بیگانه نیستم
از خود چه عاشقانه برونم کشید و رفت...!
" افشین یداللهی "
بیگم دختر هاتف، متخلص به رَشحه (۱۱۹۸ قمری - ؟) شاعر ایرانی در دوران قاجار بود.
پدر بیگم (هاتف اصفهانی)، شوهرش (میرزا علی اکبر، متخلص به «نظیری»)، پسرش (میرزا احمد متخلص به «کشته») و برادرش (سید محمد متخلص به «سحاب») نیز همگی شاعر بودند.
مقام شعری بیگم از برادرش «سحاب» بلندتر بود. او از سادات بود و مدح بعضی از دختران و پسران فتحعلی شاه قاجار میگفت. محمودمیرزا در تذکره نقل مجلس مینویسد رشحه شاعری بسیار توانا بود و «با لاله خاتون و مهری هروی و مهستی گنجوی که مهتر و بهتر شعرای نسوان میباشند همسر و برابر است.»
دیوان شعر بیگم به گفته محمودمیرزا سه هزار بیت شعر داشت که از بهترین و بزرگترین دیوانهای یک زن شاعر ایرانی بود ولی متاسفانه در دست نیست. در تذکره نقل مجلس صدبیت از شعرهای او و ضمیمه دیوان هاتف هفتاد و پنج بیت آمده است.
تاریخ دقیق مرگ وی مشخص نیست ولی تا سال ۱۲۳۱ ق رشحه هنوز زنده بود.
روحش شاد و یادش گرامی باد
وقتی گفتم دوستت میدارم
میدانستم که الفبایی تازه را اختراع میکنم
به شهری که در آن
هیچ کس خواندن نمیداند
شعر میخوانم
در سالنی متروک
و شرابم را در جام کسانی میریزم
که یارای نوشیدنشان نیست...
"نزار قبانی"
هر چه این احساس را در انزوا پنهان کند
می تواند از خودش تا کی مرا پنهان کند؟
عشق، قابیل است؛ قابیلی که سرگردان هنوز
کشته خود را نمی داند کجا پنهان کند!
در خودش، من را فرو خورده ست، می خواهد چه قدر
ماه را بیهوده پشت ابرها پنهان کند؟!
هرچه فریاد است از چشمان او خواهم شنید!
هر چه را او سعی دارد بی صدا پنهان کند
آه! مردی که دلش از سینه اش بیرون زده ست
حرف هایش را، نگاهش را، چرا پنهان کند؟!
خسته هرگز نیستم، بگذار بعد از سال ها
باز من پیدا شوم، باز او مرا پنهان کند
"نجمه زارع"
من را نگاه کن که دلم شعله ور شود
بگذار در من این هیجان بیشتر شود
قلبم هنوز زیر غزل لرزه های توست
بگذار تا بلرزد و زیر و زبر شود
من سعدی ام اگر تو گلستان من شوی
من مولوی سماع تو برپا اگر شود
من حافظم اگر تو نگاهم کنی اگر
شیراز چشم های تو پر شور و شر شود
"ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود"
آنقدر واضح است غم بی تو بودنم
اصلا بعید نیست که دنیا خبر شود
دیگر سپرده ام به تو خود را که زندگی
هرگونه که تو خواستی آنگونه سر شود
"نجمه زارع"
"جواد مزنگی "
عشق خود صرف همان کن که تو را می فهمد
به کسی این سه بیان کن که تو را می فهمد
پای آن ، عمر خزان کن که تو را می فهمد
به کسی پس نگران کن که تو را می فهمد
پای آن یار زیان کن که تو را می فهمد
بهر آن اشک روان کن که تو را می فهمد
پیش آن سرت عیان کن که تو را می فهمد
به کسی هی تو بمان کن که تو را می فهمد
گر مرا زنده بسوزانی پشیمان نیستم
عاشقت بودم و هستم , اهل ِ کتمان نیستم
سال ها مانند" آذر " بت تراشیدم تو را
موعظه کردن ندارد اهل ایمان نیستم
در نبردی نابرابر بر زمینت خورده ام
بی حسابم کن از این پس , مرد میدان نیستم
لشکرت را هرچه می خواهی بتازان درسرم
برتبارم پشت کردم سربداران نیستم
راضی ام بر بوسه ای جاندار از لبهای تو
یا بسوزان یا بمیرانم !, گریزان نیستم
پای ایمان خودم می ایستم تا پای جان
خم به ابرویت نیاور نامسلمان نیستم
شاعرم می خوانی و جز عاشقی دیوانه ات
از همه پنهان شود از تو چه پنهان نیستم
"سیدمهدی نژادهاشمی"