سخت دل دادی به ما و ساده دل برداشتی
دل بریدن هات حکمت داشت: دلبر داشتی
از دل من تا لب تو راه چندانی نبود
من که شعر تازه می گفتم، تو از بر داشتی
شر عشقت را من از شور پدر پرورده ام
قصد خون خلق را از شیر مادر داشتی
دشتی از آهو درین چشمت به قشلاق آمده
جنگلی از ببر در آن چشم دیگر داشتی
پشت پلکم زنده رودی از نفس افتاده بود
روی لب هایت گلاب ناب قمصر داشتی
حیف از آن حرفی که من یک عمر در دل داشتم
آه از آن اندیشههایی که تو در سر داشتی
خاطراتم را چه خواهی کرد؟ گیرم باد برد
بیت هایی را که از من کنج دفتر داشتی
"علیرضابدیع"
قلم به خون دل من زدن سلیقهی توست
تو خوشنویسی و گردن زدن طریقهی توست
مرکبات می هفتادسالهی دوزخ
دو زلف دخترکان بهشت، لیقهی توست
کمینه مشتریات قاضی فلک باشد
دوازده قمرش ساعت جلیقهی توست
تو در زمانه نگنجی و در زمین گنجی
هزار سال که ما راست، یک دقیقهی توست
سیاه مشق خداوند، نسخ گیسویت
بیاض دفتر آن خوش قلم شقیقهی توست
نگاهدار دلم را و دست کس مسپار
شکسته است ولی خمرهی عتیقهی توست
"علیرضابدیع"
جبرئیلم پر زد از بامم به بام دیگری
یار غارم رفته در بیت الحرام دیگری
بر سر گلدسته اش تورات می خوانند آه
مسجدی دارم به نام خود به کام دیگری
شعر هایم را به گوشت خوانده خامت کرده است
دانه ای دارم که افشاندم به دام دیگری
دست هایت مرتع انگورهای نوبر است
چون حلال من نشد باشد حرام دیگری
دوستان شمشیر را چندی ست از رو بسته اند
دشمنان اما نقاب از شرم بر رو بسته اند
خسته ام از ابن ملجم کو قطام دیگری؟
من هزار و چارصد سال است ضربت می خورم
همچنان من در سجود ناتمام دیگری
"علیرضا بدیع"
رنگ دنیا را گرفتم ، از خودم شرمنده ام
شیشه ی عطرم ولی از بوی بد آکنده ام
کم نخواهد کرد اشکم چیزی از بار گناه
من که خود آگاهم از سنگینی پرونده ام
دشمنی حاجت روا شد ، ای بخُشکد اشک من
دوستی رنجیده شد، ای وا بماند خنده ام
بازگشتم تا ببندی بال هایم را به شوق
بارالها ! باز کن در را به رویم ... بنده ام !
"علیرضا بدیع"
به روز واقعه بردار ابروانت را
برای دلبری آماده کن کمانت را
نگاه من پی معماری نوین تنت
به کشف آمده تاریخ باستانت را
رسیده تا کمرت گیسوان و می ترسم
میان خرمن مو گم کنم میانت را
ندیده وصل طلب کردم! این زمان چه کنم؟
علی الخصوص که دیدم تن جوانت را
من از دهان تو در حیرتم که از تنگی
خدا چگونه میانش دمیده جانت را؟!
به یمن چشم تو شاعر شدن که آسان است
منم پیامبری راستین، زمانت را
دو آیه آینه بر من بخوان! که تذکره ها
رسانده اند به جبریل دودمانت را
گرفته ام به غزل پیشی از چکاوک ها
تو نیز در عوضش غنچه کن دهانت را!
"علیرضا بدیع"
از مجموعه شعر چله ی تاک
انتشارات فصل پنجم
آورده است چشم سیاهت یقین به من
هم آفرین به چشم تو هم آفرین به من
من ناگزیر سوختنم چون که زل زده ست
خورشید تیز چشم تو با ذره بین به من
بر سینه ام گذار سرت را که حس کنم
نازل شده ست سوره ای از کفر و دین به من
یاران راستین مرا میدهد نشان
این مارهای سرزده از آستین به من
تا دست من به حلقه ی زلفت مزین است
انگار داده است سلیمان نگین به من
محدوده ی قلمرو من چین زلف توست
از عرش به فرش رسیده ست این به من
جغرافیای کوچک من بازوان توست
ای کاش تنگ تر شود این سرزمین به من...
"علیرضا بدیع"
از مجموعه ی از پنجره های بی پرنده
انتشارات فصل پنجم
همیشه داشته ای شهد و شوکران بر لب
ز نیش و نوش هم این داری و هم آن بر لب
سبو که دست تو باشد، سیاه مست شویم
بدون این که گذاریم استکان بر لب
چه راز داشت وجودت؟ که بعد ازین همه سال
هنوز مانده سرانگشت قدسیان بر لب
نشان قافله ی مشک و سرمه بر مژگان
نشانه های شبیخون کاروان بر لب
کجاست موعد موعود پس؟ که دلبر من
کشیده است برایم خط و نشان بر لب
بهار رد شد و ناکام ماندم از گلزار
لبم به جان نرسید و رسید جان بر لب
"علیرضا بدیع"
از کتاب پنجره های بی پرنده
آن چشم مست راه دلم را شبانه زد
این دزد تازه کار به دیوانه خانه زد
ایزد برای خلق زنخدان این پری
با سیبهای نوبر شیراز چانه زد
انداخت شاعران قسم خورده را به بند
زلفت که لاف سلطنت عادلانه زد
گیسوی پر شکنج تو در آن شکنجه گاه
هشتاد ضربه بر تن من تازیانه زد
چشم تو و زبان من اینک ربودهاند
از هر که گوی حسن و غزل در میانه زد
بیهوده نیست شعر نوین با حضور ما
با دست رد به هر گل و بلبل نشانه زد
آن پشت چشم، پیش تو نازک نموده بود
این پیش من دم از غزل عاشقانه زد
از ذهن من گذشت همین چند لحظه پیش
این بوسهای که بر یقهی تو جوانه زد
"علیرضابدیع"
کم حوصله ام
مثل گلی اول پاییز
قصری که مقارن شده با حمله ی چنگیز
بر شاخه ی تنهایی من،
چند پرنده
دلگرم به ذکر غزلی رشک برانگیز
من شاید دیواره ی یک غار قدیمی
آزرده ام از آدم ها
مثل تو، من نیز...
از لای لبم، سر زده یک شاخه ی گیلاس
از لاله ی گوشت غزلی تازه بیاویز!
"علیرضا بدیع"
"علیرضا بدیع"
از کتاب پنجره های بی پرنده