چون غنچه ی لب دوخته دارم دل تنگی
افتاده ام افسوس به دام دل سنگی
در راه توام ، آینه ی چشم به راهی
در کوی توام،پنجره ی گوش به زنگی
زیباتر و بالاتر و رعناتر از اویی
بر بام تو ای ماه ! کمین کرده پلنگی
یک روز اگر سادگی ات ورد زبان بود
می بینمت ای آینه هر روز به رنگی
مات رخ ماه توام افسوس که دستی
در برکه ی آرامشم انداخته سنگی
ناگفته و نا خوانده غزل دارم و آواز
با قافله ی مرگ بگویید درنگی... .
سعید بیابانکی
از کتاب یلدا