تو میتوانی
دریاییکه ماهیانش مردهاند را دریا بدانی
یا جنگلیکه پرندگانش پریدهاند را جنگل،
من امّا نمیتوانم بعد از اینهمهسال
به چیزیکه در سینهات فقط میتپد،
بگویم قلب
تو میتوانی
با شستن دستهایت، زمان را به عقب برگردانی
و ببینی چیزی از دست ندادهای
و من چقدر ساده بودم آنسالها
که هربار نوازشت میکردم، انگشتانم را نمیشمردم
(و دستهایم؛ این کارگران سادۀ ابله
با هر نوازش، آجربهآجر از تو دورم میکردند)
حالا فکر کن
فکر کن به شکافی عمیق بر دیوار چین
که از میانش استخوان انگشتهای کسی پیداست
که میخواست
مثل شعبدهبازی از کلاهی پوسیده و پاره
قلبی، چیزی بیرون بیاورد .
گلدان کوچکی بودی
که میخواستم از تو جنگلی بزرگ بیرون بیاورم
و تنگی حقیر
که با تو از امکانِ دریاشدن میگفتم
و کلماتم را
مثل ماهیان کوچک رنگی
دانهدانه در دهانت میگذاشتم
تو
شبی ابدی بودی
که با هزار انگشت اشارۀ سوخته
خورشید را نشانت میدادم
برای دیدن امّا
روز کافی نبود،
باید چشمهایت را هم
بازمیکردی.
"لیلاکردبچه"
از مجموعه شعر آوازکرگدن
نشرنیماژ