مرگ
تنها دریست که تا به تو فکر میکنم، باز میشود
هربار بدم میآید از خانهایکه در آن نیستی
و بعد، به هر دری میزنم عزرائیل پشتش است
و بعد، طناب یعنی اتفاقیکه نمیافتد را به کدام سقف بیاویزم
و تیغ، یعنی این توییکه هنوز در رگهایم جریان داری
مرگ چیزی شبیه دستهای من است
که حتی با ده انگشت نمیتوانند
یکذره از گرمای دستهای تو را نگهدارند
و چیزی شبیه صدایم
که هربار دوستت دارم
تارهای صوتیام را عنکبوتها تنیدهاند. (و چه انتظار بزرگیست
اینکه بدانی
پشت هر «دوستت دارم»، چقدر دوستت دارم!)
هیچکس مرا برای خودم نخواست
مثل زنبورعسل
به آنان گفتم آنکه نوشی در دهان دارد، نیشی هم...
و با زندگیام بازی کردم
مثل زنبورعسل
"لیلا کردبچه"
جادهها
جایی اگر برای رفتن داشتند
غربت با پوشیدن کفشهایت آغاز نمیشد
و دستی که پشت سرت آب میریخت
جادهها را به زمین کوک نمیزد
یک روز باد
تمام آدم ها را میبرد
جادهها مثل کلاف سردرگمی دور خود میچرخند
و زمین
یک گلولهی کاموای بزرگ میشود
که هرشب برای عصر یخبندان بعد
خیالبافی میکند
"لیلا کردبچه"
از مجموعه حرفی بزرگتر از دهان پنجره