آنکه یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست
حال وقتی به لب پنجره می آیی نیست
فاضل نظری
در ابتدای سفر گفت بی سبب نگرانی
به بوسه گفتمش اما تو نیز چون دگرانی
به یوسف تو هزاران عزیز دست به دامان
تو مثل برده فروشان به فکر سود و زیانی
گل شکفتهء خود را سپرده ام به تو ای رود
به شرط اینکه امانت به آشنا برسانی
مرا در آینه می بینی و هنوز همانم...
تو را آینه می بینم و هنوز همانی
هزار صبح توانستی و نخواستی اما
رسیدنی ست شبی که بخواهی و نتوانی
فاضل نظری
توان گفتن آن راز جاودانی نیست
تصوری هم از آن باغ ِ ارغوانی نیست!
پر از هراس و امیدم ، که هیچ حادثهای
شبیه آمدن عشق ناگهانی نیست
ز دست عشق بهجز خیر، برنمیآید
وگرنه پاسخ دشنام مهربانی نیست
درختها به من آموختند فاصلهای
میان عشق زمینی و آسمانی نیست
به روی آینه پرغبار من بنویس
بدون عشق جهان جای زندگانی نیست
فاضل نظری
بگذار اگر اینبار سر از خاک برآرم
بر شانهی تنهایی خود سر بگذارم
از حاصل عمر بههدر رفتهام ای دوست
ناراضیام، امّا گلهای از تو ندارم
در سینهام آویخته دستی قفسی را
تا حبس نفسهای خودم را بشمارم
از غربتام اینقدر بگویم که پساز تو
حتّا ننشستهست غباری به مزارم
ای کشتی جان! حوصله کن میرسد آنروز
روزی که تورا نیز به دریا بسپارم
نفرین گل سرخ بر این «شرم» که نگذاشت
یکبار به پیراهن تو بوسه بکارم
ای بغض فرو خفته مرا مرد نگه دار
تا دست خداحافظیاش را بفشارم
فاضل نظری
بگذار اگر اینبار سر از خاک برآرم
بر شانهی تنهایی خود سر بگذارم
از حاصل عمر بههدر رفتهام ای دوست
ناراضیام، امّا گلهای از تو ندارم
در سینهام آویخته دستی قفسی را
تا حبس نفسهای خودم را بشمارم
از غربتام اینقدر بگویم که پساز تو
حتّا ننشستهست غباری به مزارم
ای کشتی جان! حوصله کن میرسد آنروز
روزی که تورا نیز به دریا بسپارم
نفرین گل سرخ بر این «شرم» که نگذاشت
یکبار به پیراهن تو بوسه بکارم
ای بغض فرو خفته مرا مرد نگه دار
تا دست خداحافظیاش را بفشارم
فاضل نظری
سرسبز دل از شاخه بریدم ، تو چه کردی ؟
افتادم و بر خاک رسیدم ، تو چه کردی ؟
من شور و شر موج و تو سرسختی ِ ساحل
روزی که به سوی تو دویدم ، تو چه کردی ؟
هر کس به تو از شوق فرستاد پیامی
من قاصد ِ خود بودم و دیدم تو چه کردی
مغرور ، ولی دست به دامان ِ رقیبان
رسوا شدم و طعنه شنیدم ، تو چه کردی ؟
«تنهایی و رسوایی » ، « بی مهری و آزار »
ای عشق ، ببین من چه کشیدم تو چه کردی !
فاضل نظری
از مهر چه گفتم من و از کینه چه گفتی؟
آوخ که به این عاشق دیرینه چه گفتی!
خون می چکد از بوسه گرمت چه بگویم؟
ای نشتر جان سوز به این سینه چه گفتی؟!
چون شمع سراپا شرر گریه ام ای خار
با این تن پر آبله و پینه چه گفتی؟
ای کاش که از رستم پیروز نپرسند
از کشتن سهراب به تهمینه چه گفتی؟
از خویش مکدر شد و چشم از همگان بست
ای آه جگرسوز!... به آیینه چه گفتی!
فاضل نظری
گفته بودی درد دل کن گاه با هم صحبتی
کو رفیق راز داری ! کو دل پر طاقتی ؟
شمع وقتی داستانم را شنید آتش گرفت
شرح حالم را اگر نشنیده باشی راحتی
تا نسیم از شرح عشقم با خبر شد ، مست شد
غنچه ای در باد پر پر شد ولی کو غیرتی ؟
گریه می کردم که زاهد در قنوتم خیره ماند
دور باد از خرمن ایمان عاشق آفتی
روزهایم را یکایک دیدم و دیدن نداشت
کاش بر آیینه بنشیند غبار حسرتی
بس که دامان بهاران گل به گل پژمرده شد
باغبان دیگر به فروردین ندارد رغبتی
من کجا و جرات بوسیدن لب های تو
آبرویم را خریدی عاقبت با تهمتی .
فاضل نظری