دلخوشم با کاشتن هر چند با آن داشتن نیست
گرچه بی برداشت کارم جز به خیره کاشتن نیست
سرخوش از آواز مستان در زمستانم که قصدم
لانه را مانند مور از دانه ها انباشتن نیست
حرص محصولی ندارم مزرع عمر است و اینجا
در نهایت نیز با هر کاشتن برداشتن نیست
سخت می گیرد جهان بر سختکوشان و از آنروز
چاره ی آزاده ماندن غیر سهل انگشاتن نیست
گر به خاک افتم چو شب پایان چه باک از آنکه کارم
چون مترسک قامت بی قامتی افراشتن نیست
از تو دل کندن نمی دانم که چون دامن ز عشق است
چاره دست همتم را جز فرونگذاشتن نیست
سر به سجده می گذارم با جبین منکسر هم
در نماز ما شکستن هست اگر نگزاشتن نیست
"حسین منزوی"
گنجشک من ! پر بزن درزمستانم لانه کن
با جیک جیک مستانت خانه را پر ترانه کن
چون مرغکان بازیگوش از شاخی به شاخی بپر
از این بازویم پر بزن بر این بازویم خانه کن
با نفست خوشبختی را به آشیانم بوزان
با نسیمت بهار را به سوی من روانه کن
اول این برف سنگین را از سرم پک کن سپس
موهای آشفته ام را با انگشتانت شانه کن
حتی اگر نمی ترسی از تاریکی و تنهایی
تا بگریزی به آغوشم ترسیدن را بهانه کن
با عشقت پیوندی بزن روح جوانی را به من
هر گره از روح مرا بدل به یک جوانه کن
چنان شو که هم پیراهن هم تن از میان برخیزد
بیش از اینها بیش از اینها خود را با من یگانه کن
زنده کن در غزل هایم حال و هوای پیشین را
شوری در من برانگیزد و شعرم را عاشقانه کن
"حسین منزوی"
گزیدم از میان مرگ ها ، این گونه مردن را
تو را چون جان فشردن در بر آن گه جان سپردن را
خوشا از عشق مردن در کنارت ، ای که طعم تو
حلاوت می دهد حتی شرنگ تلخ ِ مردن را
چه جای شِکوه زاندوه تو ؟ وقتی دوست تر دارم
من از هر شادی دیگر ، غم عشق تو خوردن را
تو آن تصویر جاویدی که حتی مرگ جادویی
نداند نقشت از لوح ضمیر من ستردن را
کنایت بر فراز دار زد جانبازی منصور
که اوج این است این ! در عشقبازی پا فشردن را
"سیزیف" آموخت از من در طریق امتحان آری !
به دوش خسته سنگ سرنوشت خویش بردن را
مرا مردن بیاموز و بدین افسانه پایان ده
که دیگر برنمی تابد دلم نوبت شمردن را
کجایی ای نسیم نابهنگام ! ای جوانمرگی !
که ناخوش دارم از باد زمستانی فسردن را !
"حسین منزوی"
شب اگر باشد و
مـِی باشد و
مـن باشم و تـو
به دو عـالـم ندهم
گوشـهی تنـــهایی را ...
"حسین منزوی"
تو خواهی آمد و آواز با تو خواهد بود
پرنده و پر و پرواز با تو خواهد بود
تو خواهی آمد و چونان که پیش از این بوده است
کلید قفل ِ فَلق ، باز با تو خواهد بود
تو ساقیا نه ، اگر لب به بوسه باز کنی
شراب خُلّر شیراز ، با تو خواهد بود
خلاصه کرده به هر غمزه ای ، هزار غزل
هنر به شیوه ی ایجاز ، با تو خواهد بود
طلوع کن چنان که آفتابگردان ها
مرا دو چشم نظرباز ، با تو خواهد بود
"میان عاشق و معشوق فرق بسیار است"
نیاز با من اگر ، ناز ، با تو خواهد بود
چه جای من ؟ که برای فریب یوسف نیز
نگاه وسوسه پرداز ، با تو خواهد بود
در آرزوست دلم راز اسم اعظم را
تو خواهی آمد و آن راز ، با تو خواهد بود
برای دادن عمر دوباره ای به دلم
تو خواهی آمد و اعجاز با تو خواهد بود
"حسین منزوی"
تا همیشه از برایم ای صدای من بمان
ای صدای مهربان ! بمان ، برای من بمان
در زمانه ای که آشنایی اش پر از غریبگی است
ای غریبه ی به غربت آشنای من ، بمان
بی تو من شبانه با که با که گفت و گو کنم
ای حریف صحبت شبانه های من ! بمان
بی تو هر کجا و هر که ، جمله خالی از صفاست
ای گرامی ! ای صمیم ِ با صفای من ! بمان
زورقی شکسته ام که بی تو غرق می شوم
ای خیال تو چراغ رَهنمای من ! بمان
می روم ولی نه بی تو می روم ، تو هم بیا ،
دل به یاد من ببند و در هوای من ، بمان
تا دوباره بشنوی صدای آشنای من
با طنین مه گرفته ی صدای من ، بمان
"حسین منزوی"
امشب به ساز خاطره مضراب می زنم
مضراب را به یاد تو بی تاب می زنم
آری‚ کویر عاطفهام‚ تشنه توام
دل را به یاد توست که بر آب می زنم
فانوس آسمانی و من هم ستاره وار
چشمک به سوی زورق مهتاب می زنم
رفت آن شبی که اشک مرا خواب می ربود
«امشب به سیل اشک ره خواب می زنم»
بین هجوم این همه تصویر رنگ رنگ
تنها نگاه توست که در قاب می زنم
"حسین منزوی"
باد از مزار ِ پاک شهیدان رسیده است
این سان که لاله ریز و گل افشان رسیده است
در چارفصل مرثیه ، آفاق چشم مان
ابری شده است و نوبت باران رسیده است
ره توشه را زِ خون عزیزان گرفته است
تا کاروان به منزل جانان رسیده است
یاران ِ رفته با خط ِ خونین نوشته اند :
اوج ستم همیشه به طغیان رسیده است
پاکیزه دامنا ! وطنا ! در هوای توست
این چاک سینه ای که به دامان رسیده است
کی سر تهی شده است ز شور و ز شوق تو ؟
کی داستان عشق به پایان رسیده است ؟
"حسین منزوی"