در چشم آفتاب چو شبنم زیادی ام
چون زهر هر چه باشم اگر کم زیادی ام
بیهوده نیست روی زمینم نهاده اند
بارم که روی شانه ی عالم زیادی ام
با شور و شوق می رسم و طرد می شوم
موجم ، به هر طرف که بیایم ، زیادی ام
همچون نفس غریب ترین آمدن مراست
تا می رسم به سینه همان دم زیادی ام
جان مرا مگیر خدایا که بعد ِ مرگ
در برزخ و بهشت و جهنم زیادی ام
قرآن به استخاره ورق خورد ! کیستم ؟
بین برادران ِ خودم هم زیادی ام !
فاضل نظری
سایر اشعار : فاضل نظری
هر گاه یک نگاه به بیگانه می کنی
خون مرا دوباره به پیمانه می کنی
ای آنکه دست بر سر من می کشی ! بگو
فردا دوباره موی که را شانه می کنی ؟
گفتی به من نصیحت دیوانه گان مکن
باشد ، ولی نصیحت دیوانه می کنی
ای عشق سنگدل که به آیینه سر زدی
در سینه ی شکسته دلان خانه می کنی ؟
بر تن چگونه پیله ببافم که عاقبت
چون رنگ رخنه در پر پروانه می کنی
عشق است و گفته اند که یک قصه بیش نیست
این قصه را به مرگ خود افسانه می کنی
فاضل نظری
سایر اشعار : فاضل نظری