لهجه ات زا غلاف کن ای عشق
زخمی ام از زبان نوک تیزت
شمس مولای بی کسی ها باش
بی خیال شکوه تبریزت
دست هایم به کار کشتن منند
این جنایت به پاس بودن هاست
شهر بی عشق نوش جان شما
شاعر اینجا تفاله ای تنها است
می روم از تو دست بردارم
مدتی آدم خودم باشم
مرد قانون مرگ خواهم شد
کشور پرچم خودم باشم
در حجله ی ابلیسم دیو است که می بارد
از بوسه به درگاهم
مردابِ عطش دارد این بستر نفرینی
من عشق نمی خواهم
گمشید جماعت تا،
تابوت کج و کوله ام بر زمین باشد
من عشق نمی خواهم،
یک جمله از این معنی،گفتیم و همین باشد
علیرضا آذر
زنده ام ،هرچه زدی تیغه به شریان نرسید
خیز بردار ببینم خطری هم داری؟
زخم از این تیغ و تبر تا که بخواهی خوردم
عشق من ، ارّه ی تن تیز تری هم داری؟
دستان مرا بگیر و رد کن ، از پچ پچ کوچه های بن بست
نامت وسط ستایش عشق ، از روز الست بوده و هست
ای پادشه نیاز دستان ، اعجاز طواف ماه و خورشید
سرخ هست هنوز آسمانت ، خونی که به فرق کوفه پاشید
بیراهه نمی روم اگر باز چشم تو چراغ راه باشد
ماه تو اگر بتابد ای عشق بگذار شبم سیاه باشد
من من رو به تمام خلق گفتم ای بغض غریب درد مندان
باید که شهید آسمان بود در برزخ حرص و نان دندان
باید هیجان رود باشی تا غربت سنگ را بفهمی
باید لب روزه خون بنوشی تا سفره تنگ را بفهمی
ای تاج سر تمام گیتی ای نام بلند اسم اعظم
ای بال رسیدن به لاهوت ، ای چهار قل شکوه زم زم
ای کوه تو را به درد پهلو ، ای ابر تو را به چاه سوگند
ای ماه تو را به فرق خونی ، ای قبله تو را به راه سوگند
من بی سر و پا نیازمندم تا دست تو را بگیرمش دست
دستان مرا بگیر و رد کن ، از پچ پچ کوچه های بن بست
من بی سر و پا نیاز مندم تا دست تو را بگیرمش دست
دستان مرا بگیر و رد کن ، از پچ پچ کوچه های بن بست
این خاصیت عشق است، باید بلدت باشم
سخت است ولی باید در جذر و مدت باشم
"علیرضا آذر"