گفته بودی عاقبت یک روز می بینی مرا
این قرار نصفه نیمه بی قرارم کرده است...
آرش شفاعی
هرشب
مردهای به خوابم میآید
و از خودکشی منصرفم میکند
از جبر و اختیار میپرسم
پیرمردی با صدایی پوسیده فریاد میزند:
«اینها بهانهست، بیچاره!»
به آزادی فکر میکنم
جوانی کلاهش را میکشد روی سوراخ پیشانیاش
و خونخندهاش توی صورتم میپاشد
به تنهایی دستهایم خیره میشوم
دختری که رگش را زده، در چشمهایم زل میزند:
«زنده بمان
و به چنگش بیاور!»
"آرش شفاعی"