پلک وا کن رو به من ، رو کن هر آنچه بود را
آن دو تا جام می ناب غزل آلود را
زل بزن در چشم من بگذار وقت رفتنت
خوب بدمستی کنم این فرصت محدود را
سینه ام آتش گرفته ، دست من قلیان بده
تا نفهمد هیچ فردی علت این دود را !
انتظار یک غزل داری ولی بنشین ببین
آخرین نقاشی مردی که شاعر بود را
بی حضور گرم تو در بوم حتی آفتاب
پر نخواهد کرد هرگز جای این کمبود را
دلخوری ، می دانم ! اما خصلت دریاست این
توی هر حالی که باشد می پذیرد رود را