دوباره عهد میکنی که نشکنی دل مرا
چه وعدهها که می دهی به رغم ناتوانیت
کاظم بهمنی
اجل رسید و لبش را برابرم آورد
چقدر بوسه اش از خستگی درم آورد!
تمام شد همه ی آنچه «زندگی» می گفت
تمام شد همه ی آنچه بر سرم آورد
مقابلم ملکی می به استکانم ریخت
بدون ِ آنکه بپرسد بیاورم؟! ، آورد...
به خواب مرگ بنازم که از لج ِ تقدیر
تو را در این "دم ِ آخر" به بسترم آورد
طناب ِبسته به روح است مرگ، دست ِخدا
فقط مرا کمی از تو جلوترم آورد
هزار نامه نوشتم برای بعد از خویش
بخوان برای تو هر چه کبوترم آورد
کاظم بهمنی
از کتاب عطارد، نشر نیماژ
منتشر شده در : اشعار کاظم بهمنی
در منِ عاشق توانِ ذره ای پرهیز نیست
پرت کن ما را به دوزخ، امتحان بی فایده است
"کاظم بهمنی"
فقط نه کوچه باغ ما، فقط نه این که این محل
احاطه کرده شهر را شعاع مهربانی ات
"کاظم بهمنی"
قلبِ من موقع اهدا به تو ایراد نداشت
مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را
"کاظم بهمنی"
ظهر، کیسِ دینی و من و تو و معلمی
که هی برای بودنت علل ارائه می کند
"کاظم بهمنی"
لحظه ی تشییع من از دور بویت می رسید
تا دوساعت بعد دفنم همچنان جان داشتم!
"کاظم بهمنی"