شراب چشم هایت تاک را از ریشه خشکانده
زمین می سوزد از بدمستی خورشید در چشمت
"بهمن صباغ زاده"
ای که اخمت به دلم ریخت، غمِ عالم را
خندهات میبَرَد از سینه، دو عالم غم را
برق لبهای تو یادآور شاتوت و شراب
چشمهی اشک ِتو بیقدر کند زمزم را
گاه از آن غنچه، فقط زخم زبان میریزی
گاه با بوسه شفابخش کنی مرهم را
بستهای غنچهی سرخی، به شب گیسویت
کردهای باز رها... خرمن ابریشم را
نرگست عربدهجوی و لبت افسوسکنان
با همینهاست که دیوانه کنی آدم را
"بهمن صباغ زاده"
فدای آن کمان های به هم پیوسته ات، هر یک
جدا دخل مرا می آورد پیوند لازم نیست
"بهمن صباغ زاده"