ای تو از گل برده میراث شکفتن را
دوست دارم لحظه های از تو گفتن را
از تو خواهم گفت با خشکی
از تو خواهم گفت با دریا
از تو با دیروز گفتم
از تو خواهم گفت با فردا
ای تو از گل برده میراث شکفتن را
دوست دارم لحظه های از تو گفتن را
کاش روزی باد پیغام مرا می برد تا هر دشت
کاش می شد نعره ام تا کوه ها می رفت وبر می گشت
دره ها پر می شد از تکرار نام تو
رود جاری می شد از موج کلام تو
ای تو از گل برده میراث شکفتن را
دوست دارم لحظه های از تو گفتن را...
"محمدعلی بهمنی"
خدا نخواست که من اهل ناکجا باشم
اجازه داد فقط اهلیِ شما باشم
و... ماجرای من و تو به عشق فرجامید
و... عشق خواست که من مرد ماجرا باشم
و...من تو را به دلیل آرمان خود کردم
که بیدلیل مباد که آرمانگرا باشم
چرا؟ مپرس که سر مشق عاشقست سکوت
مخواه پاسخ گنگی بر این ماجرا باشم
سرودمت به همان باوری که در من بود
و... شعر حنجرهام شد که خوش صدا باشم
و... خواندمت که قشنگ است روز و شب از تو
بخوانم و نگران نخواندهها باشم
خدا نخواست! چه بهتر! تو خواستی از من
که خوش قریحهترین بندهی خدا باشم
"محمدعلی بهمنی"
دلخوشم با غزلی تازه همینم کافیست
تو مرا باز رساندی به یقینم کافیست
قانعم ، بیشتر از این چه بخواهم از تو
گاه گاهی که کنارت بنشینم کافیست
گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم
گاهی از دور تو را خوب ببینم کافیست
آسمانی! تو در آن گستره خورشیدی کن
من همین قدر که گرم است زمینم کافیست
من همین قدر که با حال و هوایت گه گاه
برگی از باغچه ی شعر بچینم کافیست
فکر کردن به تو یعنی غزلی شور انگیز
که همین شوق مرا، خوبترینم! کافیست
"محمد علی بهمنی"
عکس من است این عکس،عکاس کم هنر نیست
حتی منِ من از من ، این گونه با خبر نیست!
عکاس در یقینش یک چهره آفریده ست
شکل منی که در من دیگر از او اثر نیست!
حسی سمج به تکرار می گوید این خود توست
لب می گزم : نه ، وهم است وهم است و بیشتر نیست!
باور کنید از من شاعرتر است این عکس
اوهام پیرسالی در دفترش اگر نیست!
من چشم و گوش خود را از یاد برده ام_او
عکس من است هشدار :این عکس کور و کر نیست
روشن ترین دلیلم در قاب بودن اوست
من دربدرترینم ، این عکس دربدر نیست!
درگیر خویش کرده ست ذهن مشوش ام را
این عکس شرح اش اما آسان و مختصر نیست ...!
محمد علی بهمنی
من از چه چیز تو ای زندگی کنم پرهیز
که انعطاف تو، یکسان نشسته در هر چیز
تفاهمی است میان من و تو و گل سرخ
رفاقتی است میان من و تو و پاییز
به فصل فصل تو معتادم ای مخدر من
به جوی تشنه ی رگ های من بریز بریز
نه آب و خاک، که آتش، که باد می داند
چه صادقانه تو با من نشسته ای-من نیز
اسیر سحر کلام توام، بگو بنشین
مطیع برق پیام توام، بگو برخیز
مرا به وسعت پروازت ای پرنده مخوان
که وا نمی شود این قفل با کلید گریز
"محمدعلی بهمنی"