گرچه بیزارم از آن هَمبَستر ِ بازاری اش
آرزو دارم بماند بر سر ِ دلداری اش
اشک می ریزم ولی شادم که می ریزد رقیب
اشک های جاری ام را در حساب ِ جاری اش!
کاش کمتر باشم از او در تمام عمر خویش
تا نبیند ضربه از خود بیشتر پنداری اش
من که خود صد داستان در سینه دارم ، خسته ام
خسته ام از عشق از این قصه ی تکراری اش
تیشه را انداختم...از کوه برگشتم به شهر
دلقکی گشتم که مشهور است شیرین کاری اش!
"یاسر قنبرلو"