دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمیبینم
دلی بی غم کجا جویم که در عالم نمیبینم
دمی با همدمی خرم ز جانم بر نمیآید
دمم با جان برآید چون که یک همدم نمیبینم
مرا رازیست اندر دل به خون دیده پرورده
ولیکن با که گویم راز چون محرم نمیبینم
مدارا میکنم با درد چون درمان نمییابم
تحمل میکنم با زخم چون مرهم نمیبینم
خوشا و خرما آن دل که هست از عشق بیگانه
که من تا آشنا گشتم دل خرم نمیبینم
نم چشم آبروی من ببرد از بس که میگریم
چرا گریم کز آن حاصل برون از نم نمیبینم
کنون دم درکش ای سعدی که کار از دست بیرون شد
به امید دمی با دوست وان دم هم نمیبینم
یاری به دست کن که به امید راحتش
واجب کند که صبر کنی بر جراحتش
ما را که ره دهد به سراپرده وصال
ای باد صبحدم خبری ده ز ساحتش
باران چون ستارهام از دیدگان بریخت
رویی که صبح خیره شود در صباحتش
هر گه که گویم این دل ریشم درست شد
بر وی پراکند نمکی از ملاحتش
هرچ آن قبیحتر بکند یار دوست روی
داند که چشم دوست نبیند قباحتش
بیچارهای که صورت رویت خیال بست
بی دیدنت خیال مبند استراحتش
با چشم نیم خواب تو خشم آیدم همی
از چشمهای نرگس و چندان وقاحتش
رفتار شاهد و لب خندان و روی خوب
چون آدمی طمع نکند در سماحتش
سعدی که داد وصف همه نیکوان به داد
عاجز بماند در تو زبان فصاحتش