یک زن میان آینه مخفی ست
یک زن که به تصویر بیست سالگی اش
روی دیوار روبرو
تلخ می خندد
یک زن که هر روز دانه ای موی سفید
به رخ خودش می کشد
و هر روز مچاله تر میشود
نگاهش را خوانده ام
به مرگ می اندیشد
که پشت پنجره ایستاده
و به تو
تو
اگر پادر میانی کنی
بعد ِاین همه و آن همه سال
شتاب کن عزیزم
پیش از آنکه مرگ از پنجره بگذرد
پیش از دود شدن اخرین سیگار
به آن زن توی آینه
بگو که آمده ای
بگو سلام
باران که می بارد دلم درگیر یک حس است
انگار دستی در درونم رخت می شوید
انگار در پس کوچه های شهر دلگیرم
مردی مسافر قصه های خیس می گوید
"بتول مبشری"