آمدی بغض مرا قسمت باران بکنی
بارش ابر مرا سهم بیابان بکنی
آمدی تنگ تر از پیش دلم تنگ شود
خانه ی دنج مرا کُنج خیابان بکنی
آمدی تلخ ترین قصّه شود قصّه ی من
غصه را در دل این غم زده مهمان بکنی
آمدی آمدنت لذّت دیدار نداشت
نیتّت زلزله ای بود پریشان بکنی
اینکه با آمدنت کفر من ایمان بشود
اینکه شمشیر بگیری و مسلمان بکنی
اینکه ساز دل ناکوک ببینی بروی
زخمه را از نفس عاطفه پنهان بکنی
بی خداحافظی آماده ی رفتن بشوی
کاخ این سلسله را دولت ویران بکنی
شاعری درد بدی بود چه می فهمیدی
آمدی شعر شدی یکسره عصیان بکنی
"علی نیاکوئی لنگرودی"
نفسم تنگِ تو و تو نفست تنگ کسی
کاش می شد که در این غصّه به دادم برسی
قسمتم بوده اگر بال و پری عشق تو داد
تا که در عرصه ی سیمرغ بپرّد مگسی
تا زلیخا بشود ملعبه ی دست و ترنج
یوسفی بوده ته چاهی و بانگ جرسی
می رسم یک شب باران زده آخر به خدا
بکند بین دل و دشنه ی تو دادرسی
در خودم حبسم و افسوس خدا می داند
بدتر از یک دل وامانده نمانده قفسی
همه پی در پی پیدا شدن هم نفسی
نفسم تنگ تو و تو نفست تنگ کسی
"علی نیاکوئی لنگرودی"