زندگی دو لحظهست؛
لحظهایکه میخندی و ابرها
شبیه پیرمردهای چاق بستنیفروش میشوند
و لحظهایکه میرقصی و بادها
در تمام نیلبکها میوزند
و نخ بادبادکهای بُرده را
دوباره به انگشت کودکان گره میزنند
میان این دو لحظه گاهی
دنیا بهطرز عجیبی بزرگ میشود
و گاهی آنقدر کوچک که باور نمیکنی
وقتی میدوی و صدای همسایهها را درمیآوری
دنیا را روی سرت گذاشتهباشی
سپیدبرفی سبزۀ من!
دنیا جای خوبی برای رؤیاهای صورتی تو نیست
و حلقۀ پلاستیکی کوچکت را
حتی فنجانهای اسباببازیات به فال نیک نمیگیرند
بخند!
بالابلندبانوی فردای ناگزیر!
پیش از آنکه نسل کوتولههای وفادار قصهها منقرض شوند
و آنکه عاشقانه تو را میبوسد
تکههای لبخندت را میان دندانهایش له کند
برقص!
پیش از آنکه پروانهها
خاطرۀ گلهای پیراهنت را
برای شکوفههای پلاسیده تعریف کنند
و حریر نازک دامنت را
دستهای زِبر زندگی نخکش کند
بخواب!
پیش از آنکه چوپانهای قصۀ من راست یا دروغ
گرگهای گرسنه را به خوابت بیاورند
و آرامشت را
حتی در قصههای خوب برای بچههای خوب پیدا نکنی.
"لیلا کردبچه"
یکشب پرندهای..
نشر نیماژ