دلم وا مانده در کاری که فکرش را نمی کردم
سرم خورده به دیواری که فکرش را نمی کردم
مدارجبر هستی را فقط بیهوده می گردم
اسیرم کرده تکراری که فکرش را نمی کردم
خرابم می کند با اخم وبا لبخند می سازد
دلم را برده معماری که فکرش را نمی کردم
زمین را مثل اسکندربه حکم عشق او گشتم
شدم سرباز بیماری که فکرش را نمی کردم
ولی هرنقطه ای رفتم شعاع درد دورم زد
به دستش داشت پرگاری که فکرش رانمی کردم
به هر دستی که دور گردنم افتاد دل بستم
مرا زد عاقبت ماری که فکرش را نمی کردم
شبی یک ذره از پلک قفس وا ماند و من رفتم
دلم با کوهی از دلشوره تنها ماند و من رفتم
به او هشدار دادم... قصد ماندن داشت انگاری
کمی این پا و آن پا کرد و... آنجا ماند و من رفتم
نمی دانم؛ ولی شاید زمینگیر نگاهی بود
گرفتار غم امروز و فردا ماند و من رفتم
برادرها به من اصرار می کردند باش! اما
فقط یک تکه از پیراهنم جا ماند و من رفتم
تن شهر از صدای زوزه های گرگ می لرزید
پدر چشمش به دستان یهودا ماند و من رفتم
تمام ماجرا این بود و از آن روز تا حالا
هزاران سال در صدر خبرها ماند و من رفتم
به او هشدار دادم ... قصد ماندن داشت اما... حیف!
دلم بر روی دست سرد دنیا ماند و من رفتم...
می گفت زنده ام به تو و باوری نداشت
این پادشاه پشت سرش لشکری نداشت
فرصتی نیست به جز فرصت آخر که منم
شب دراز است و جهان خواب و قلندر که منم
قلب تو قله ی قاف است و زمرد بدنی
ماجراجوی کهن در پی گوهر که منم
توی این کوچه کسی منتظر آمدن است
در به در می زنم انگشت به هر در که منم
خسته ای, خسته از این درد نباید بشوم
سینه ای نیست جز این لایق خنجر که منم
هی ورق می زنی و پلک...کجا می گردی؟
آن غزل مرد تب آلوده ی دفتر که منم
فارغ از جنگ در این سینه تو آسوده بمان
کیسه ی خاک پر از طاقت سنگر که منم
می رسد صبح و تو با آینه ات می گویی
بین آن خاطره ها از همه بهتر که منم
حسین آهنی
چه بگویم سحرت خیر؟ تو خودت صبح جهانی
من شیدا چه بگویم؟ که تو، هم این و هم آنی
به که گویم که دل از آتش هجر تو بسوخت؟
شدهای قاتل دل؛ حیف ندانی که ندانی
همه شب سجده برآرم که بیایی تو به خوابم
و در آن خواب بمیرم که تو آیی و بمانی
چه نویسم که قلم شرم کند از دل ریش ام
بنویسم ولی افسوس نخوانی که نخوانی!
من و تو اسوه ی عالم شده ایم باب تفاهم
که من ام غرق تو و تو به تمنای کسانی
به گمانم شده ای کافر و ترسا شده ای
کآیتی از دل شیدای مسلمان تو نخوانی
بشنو "صبح بخیر" از من درویش و برو
که اگر هم تو بمانی غم ما را نتوانی
محمد صفوی
دلتنگ خاطرات توام دم به دم رفیق
حمدی بخوان و در دل تنگم بدم رفیق
یارانِ بیمضایقه تبدیل میشوند
هنگام دشمنیست، نیُفت از قلم رفیق
چشمان بیتفاوتم از ناگهان تهیست
دیگر نه شانه مانده برایم نه غم رفیق
رامشگران سکوت جهان را نواختند
در پنجگاه دلهره با زیر و بم رفیق
حرفی نماندهاست و گلویی که تر کنیم
یعنی رسیدهایم به پایان هم رفیق
بازی تمام شد، همه سرگم رفتناند
در بهت چشمهای تو من باختم رفیق
محمدسعید شاد
مثل آن مرداب غمگینی که نیلوفر نداشت
حال من بد بود اما هیچ کس باور نداشت!
خوب می دانم که "تنهایی" مرا دق می دهد
عشق هم در چنته اش چیزی از این بهتر نداشت!
آنقدر می ترسم از بی رحمی پاییز که
ترس من را روز پایانی شهریور نداشت!
زندگی ظرف بلوری بود کنج خانه ام
ناگهان افتاد از چشمم، ولی مو برنداشت!
حال من، حال گل سرخی ست در چنگ مغول
هیچ کس حالی شبیه من به جز "قیصر" نداشت!
دلواپس خودم که نه!دلواپس تو ام!
تیرى که مى رسد،به پرِ من نمى خورد!!
حرف منِ قفس زده را گوش کن رفیق
این آسمان به دردِ پریدن نمى خورد!!
امید روزبه