آشفتگی و فراق و زاری دارد
دلتنگی و درد بیقراری دارد
آسودگی از بلای او ممکن نیست
"عشق" است، هزار تیر کاری دارد
"جواد مزنگی"
بفرما ؛ آخرش این شد ؛ هزاران شهر دور از هم
دوتامان غرق تنهایی و محو حالتی مبهم
خیالت خام شد ؛ بردند از ما مهربانی را
حواست پرت شد ؛ خشکید باغ عشقمان کم کم
فراق اینجاست می بینی؟ اگر دقت کنی حالا
جدایی را نگاه کینه توزت کرده ؛ خاطر جَم
از آن وقتی که خودخواهی به دنیامان فرود آمد
گمانم غصه ی دوری نشسته در دل آدم
تو گفتی راستی را دوست می داری ولی آخر ـ
تمام قول هایت شد ؛ شبیه منحنی ها ؛ خَم
پُر از زهرند انگاری عسل ها در نبود ِ تو
شراب ناب هم انگار مخلوط َ ست با یک سَم
پس از تو حال من خوب است ؛ یک تصویر می خواهی؟
شبیه ساعتی بعد از وقوع زلزله در بَم
"جواد مزنگی"
در یاد تو از خاطره هایم اثری نیست
آغوش تو را سوی هوایم گذری نیست
بی لذت لبخند تو این زندگی سخت
جز دوره ی آشفته ی پر دردسری نیست
با این همه بی تابی و دلتنگی هر روز
در خانه ی احساس تو صد حیف، دری نیست
دنیا همه بی جاذبه ی مهر تو چیزی
جز ثروت بی ارزش نامعتبری نیست
بی جلوه ی زیبایی و افسونگری عشق
در دایره ی عمر نشان از هنری نیست
در چشمت اگر گم شده تصویر من ، اما
در حافظه ام غیر خیالت خبری نیست
”جواد مزنگی /کرمان“
چشمان تو بازارچه ی نازفروشی است
یک عالمه دل پیش تو سرگرم خرید است
"جواد مزنگی"