مگر چشمان ساقی بشکند امشب خمارم را
مگر شوید شراب لطف او از دل غبارم را
بهشت عشق من در برگ ریز یادها گم شد
مگر از جام می گیرم سراغ چشم یارم را
به گوشش بانگ شعر و اشک من نا آشنا آمد
به گوش سنگ می خواندم سرود آبشارم را
به جام روزگارانش شراب عیش و عشرت یاد
که من با یاد او از یاد بردم روزگارم را
پس از عمری هنوز ای جان به یاری زنده می دارد
نسیم اشتیاق من چراغ انتظارم را
خزان زندگی از پشت باغ جان من برگشت
که دید از چشم در لبخند شیرین بهارم را
من از لبخند او آموختم درسی که نسپارم
به دست نا امیدی ها دل امیدوارم را
هنوز از برگ و بار عمر من یک غنچه نشکفته است
که من در پای او می ریزم اکنون برگ و بارم را
فریدون مشیری