جادهها جایی اگر برای رفتن داشتند
تکاندادن دست
دو معنای کاملاً متفاوت نداشت
غربت
با پوشیدن کفشهایت آغاز نمیشد
و دستیکه پشت سرت آب میریخت
جادهها را به زمین کوک نمیزد
یکروز برمیگردی که باد
تمام آدمها را بردهست
جادهها مثل کلاف سردرگمی دور خود پیچیدهاند
و زمین یک گلولۀ کاموایی بزرگ شدهست
که برای تنهاییِ عصرهای یخبندانت
خیالبافی میکند
"لیلاکردبچه"
یکشب پرندهای...
نشر نیماژ