چه دورم از نفس هایت چه از تب کردنم دوری
چه بیرحمانه تن دادی به این دوری ِ مجبوری
تو را در خواب می بینم میان عطر گندم زارکه می بوسی نگاهم را نه در قابی نه هاشوری
تو را در خواب می بینم شمالی می شود حالمشمال شعرهای من ! عجب احساس مغروری
ببین باران که می بارد تو از ذهنم نمی افتیچه ردی مانده از یادت چه زخم تلخ و ناسوری
بجز من با کدامین زن گناه سیب را شستیدر آغوش که لغزیدی به تاکستان انگوری
صدایم کن صدایم کن حریری می شوم با توصدایم کن به آوازی به شور ِ ساز و تنبوری
زمانی بوسه هایم را به آغوش تو می دادمولی حالا چه ؟ دست باد عجب تصویر ناجوری
تو را چون روزهای دور پر از دلشوره می خواهمتو را نزدیک می خواهم نگو دوری و مجبوری
"بتول مبشری"