اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب (asharenabir) مجموعه ای از بهترین های شعر و ادبیات جهان ...

اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب (asharenabir) مجموعه ای از بهترین های شعر و ادبیات جهان ...

چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی

چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی

به غمت که هرگز این غم ندهم به هیچ شادی


ز تو دارم این غم خوش ، به جهان از این چه خوش تر

تو چه دادی ام که گویم که از آن به ام ندادی


چه خیال می توان بست و کدام خواب نوشین

به از این در تماشا که به روی من گشادی؟


تویی آن که خیزد از وی همه خرّمی و سبری

نظر کدام سروی؟ نفس کدام بادی؟


ز کدام ره رسیدی؟ ز کدام در گذشتی

ندیده دیده ناگه به درون دل فتادی


به سر بلندت ای سرو که در شب زمین کن

نفس سپیده داند که چه راست ایستادی


به کرانه های معنی نرسد سخن چه گویم

که نهفته با دل سایه چه در میان نهادی


هوشنگ ابتهاج


حکایت از چه کنم سینه سینه درد اینجاست

حکایت از چه کنم سینه سینه درد اینجاست

هزار شعله ی سوزان و آه سرد اینجاست


نگاه کن که ز هر بیشه در قفس شیری است

بلوچ و کرد و لر و ترک و گیله مرد اینجاست


بیا که مسئله ی بودن و نبودن نیست

حدیث عهد و وفا می رود ، نبرد اینجاست


بهار آن سوی دیوار ماند و باد خوشش

هنوز با غم این برگ های زرد اینجاست


به روزگار شبی بی سحر نخواهد ماند

چو چشم باز کنی صبح شب نورد اینجاست


جدایی از زن و فرزند سایه جان! سهل است

تو را ز خویش جدا می کنند ، درد اینجاست


هوشنگ ابتهاج


دیری است که از روی دل آرام تو دوریم

دیری است که از روی دل آرام تو دوریم

محتاج بیان نیست که مشتاق حضوریم


تاریک و تهی پشت و پس آینه ماندیم

هرچند که همسایه ی آن چشمه ی نوریم


خورشید کجا تابد از این دامگه مرگ

باطل به امید سحری زین شب گوریم


زین قصه ی پر غصه عجب نیست شکستن

هرچند که با حوصله ی سنگ صبوریم


گنجی است غم عشق که در زیر سر ماست

زاری مکن ای دوست اگر بی زر و زوریم


با همّت والا که برد منّت فردوس

از حور چه گویی که نه از اهل قصوریم


او پیل دمانی است که پروای کسش نیست

ماییم که در پای وی افتاده چو موریم


آن روشن گویا که دل سوخته ی ماست

ای سایه! چرا در طلب آتش طوریم


هوشنگ ابتهاج


بگذر شبی به خلوت این همنشین درد

بگذر شبی به خلوت این همنشین درد
تا شرح آن دهم که غمت با دلم چه کرد

خون می‌رود نهفته از این زخم اندرون
ماندم خموش و آه ، که فریاد داشت ، درد

این طرفه بین که با همه سیل بلا که ریخت
داغ محبت تو به دلها نگشت سرد

من برنخیزم از سر راه وفای تو
از هستی‌ام اگرچه برانگیختند گرد

روزی که جان فدا کنمت ، باورت شود
دردا که جز به مرگ ، نسنجند قدر مرد

ساقی بیار جام صبوحی که شب نماند
وان لعل فام ، خنده زد از جام لاجورد

باز آید آن بهار و گل سرخ بشکفد
چندین مثال از نفس سرد و روی زرد

در کوی او که جز دل بیدار ، ره نیافت
کی می‌رسند خانه پرستان خوابگرد

خونی که ریخت از دل ما ، سایه حیف نیست
گر زین میانه ، آب خورد تیغ هم نبرد

هوشنگ ابتهاج