کی می رسم به لذت در خواب دیدنت؟
سخت است سخت ازلب مردم شنیدنت
هرکس که این ستاره ی دنباله دار راـ
یک قــــرن پیش دیده زمان دمیــدنت ـ
از مثل سیــــل آمدنت حرف می زند
از قطره قطره بر دل خـــــارا چکیدنت
پروانه ها به سوختنت فکر می کنند
تک شاخ ها به در دل توفان دویدنت
من...من ولی به سادگی ات،مهربانی ات
گه گاه هم به عادت ناخن جویدنت!
آخر انار کوچک هم بازی نسیم!
دیگر رسیده است زمان رسیدنت
پایین بیا که کاسه ی دریوزگی شده ست
زنبیل من به خاطر از شاخه چیدنت
یا زودتر به این زن تنها سری بزن ـ
یا دست کم اجازه بده من به دیدنت...
پانته آ صفایی بروجنی
چند ماهی بود شعری بر لبم جاری نمیشد
یک دو بیتی گفتم اما سست با اکراه گفتم
امشب از یمن نگاهت، ای نگاهت باغ رویش
یک رباعی، یک قصیده، یک غزل دلخواه گفتم
شاد در ایوان نشستم با تو در مهتاب، بیتاب
چنـد بیتـی مثنـوی هـم زیـر نـور مـاه گفتم
نیمهشب شد شببهخیری گفتم و اشکی فشاندم
وقت رفتن یـک غـزل هم با ردیف آه گفتم
بازمیگشتم به خانه مست از افسون شعرت
مستزادی عاشقانـه در میـان راه گفتم
قطعهای را هم که میخوانی همان شب مست و بیخود
خواب بودم، خواب میدیدم تو را ناگاه گفتم
مرتضی امیری اسفندقه
نشسته ام به تماشای چشم چون پری ات
که سهم من بشود یک نگاه سرسری ات
که سهم من بشود سرزمین موهایت
اگر اجازه دهد مرزهای روسری ات
زمان عرضه ی لبخندها حواست نیست
که کشته می دهد این خنده های دلبری ات
نگاه کن که دوباره به خود بگویم کاش
که این نگاه نباشد نگاه آخری ات
مگر چه کرده دلِ بی گناه من خانم !
که دل نمی کنی از شیوه ی ستمگری ات
چه قدر مثل تو باشم، تو هم کمی من باش
که در معامله ثابت شود برادری ات!
مصطفی الوندی سطوت
بی تو بودن را تمام شهر با من گریه کرد
دوست با من هم صدا نالید دشمن گریه کرد
جای جای بی تو بودن را در آن تنگ غروب
آسمانی ابر با بغضی سترون گریه کرد
با هزاران آرزو یک مرد مردی پر غرور
مثل یک آلاله در فصل شکفتن گریه کرد
این خبر وقتی که در دنیای گل ها پخش شد
نسترن در گوشه ای افسرد لادن گریه کرد
وسعت تنهایی ام را در شبستان غزل
شاعری با فاعلاتن فاعلاتن گریه کرد
گریه یعنی انفجار بغض یعنی درد عشق
بارها این درد را در چاه بیژن گریه کرد
یک زمان حتی تو هم در مرگ من خواهی گریست
مثل سهرابی که در سوگش تهمتن گریه کرد
یا مرا دعوت نکن یا سور و ساتی هم بیاور
نازنین! چایی که میریزی نباتی هم بیاور
محشری بانو! نیستان لبت را وقف ما کن
روز محشر باقیات الصالحاتی هم بیاور
مستحقم، ای هوای باغ گیسویت شرابی !
آمدی از باغ انگورت زکاتی هم بیاور
دختر خانی ولی خانم! مگر ما دل نداریم
گاهگاهی کوزه آبی از قناتی هم بیاور
اینقدر با بچه شهری ها نکن شیرین زبانی
یا اقلا اسم فرهاد دهاتی هم بیاور
ظهر از مکتب بیا از کوچه ما هم گذر کن
از گلستان، گل برای بی سواتی هم بیاور
روی نذریها بکش با دارچین قلبی شکسته
لطف کن یک بار تا درب حیاطی هم بیاور
پشت سقاخانهام چشم انتظار استجابت
از زیارت آمدی آب فراتی هم بیاور
مجنونم و خو کرده به هرگز نرسیدن
با این همه سخت است دل از چون تو بریدن
از تو فقط آزردن و هی کوزه شکستن
از من همه دل دادن و پا پس نکشیدن
دل کفتر ماتم زده ای بود که با عشق
کارش شده بـی واهمــه از بام پریدن
چون سرخ ترین سیب در آغوش درختی
سخت است تو را دیدن و از شاخه نچیدن
آن گونه دچارت شده یوسُف که خودش هم
افتاده به عاشق شدن و جامه دریدن
اعجاز تو مغرورترین ساحره ها را
وادارنمود ست به انگشت گزیدن
تا این که به هر جا ببرد عطر تنت را
واداشته ای باد صبا را به وزیدن
ای چادر گلدار پریشان شده در باد
خوب است به دنبال تو یک دشت دویدن
پایم از اینجا بریده ست و سرم جا مانده است!
زخم تردیدی به روی باورم جا مانده است!
کاملاً عاشق نخواهم شد از این پس! بخشی از –
روح من در عشقهای دیگرم جا مانده است!
اینکه هر شعری که می گویم پریشان می شود
تار مویی از تو لای دفترم جا مانده است!
آتش در زیر خاکستر کماکان آتش است!
برقی از چشم تو در خاکسترم جا مانده است!
با خیالت شب که خوابیدم سحر دیدم عجب ! –
طرح اندام تو روی بسترم جا مانده است!
میروم تا از سر خود عکسبرداری کنم !
تکه هایی از صدایت در سرم جا مانده است!
منتظر هستم ! مسلح کن تفنگ دیگری!
سمت من شلیک کن حالا فشنگ دیگری!
پشت هر لبخندت اخمی تلخ پنهان گشته است!
غالباً خفته ست در هر صلح ؛ جنگ دیگری!
مثل یک دیوانه دنبالت به راه افتاده ام
سمت من پرتاب کن - از لطف- سنگ دیگری!
من بمانم یا که نه ؟! تکلیف را معلوم کن!
نیست دیگر بیش از این وقت درنگ دیگری!
عاقبت بر پایه ی قانون جنگل میشویم –
تو غزال دیگری و من پلنگ دیگری!
من که دنبال شکارت نیستم آهوی من!
آمدم بلکه نیفتی توی چنگ دیگری!
ساده می گویم : یکی دارد دلم را می برد
پیش از اثبات جرائم متهم را می برد
هر چه هم عیار باشد موقع غارتگری
مطمئنم دست کم این یک قلم را می برد
این ستمکاری که من دیدم یقینا عاقبت -
آبروی مردمان محترم را می برد
اینکه ویران می شوم با رقص او بیهوده نیست
لرزه ای گاهی شکوه ارگ بم را می برد
بیم از بیگانه دارم گرچه گاهی یک نفر -
از محارم حرمت صاحب حرم را می برد
در زمان بوسه فهمیدم که حرفش منطقی ست
هرکسی گفته ست باده طعم غم را می برد
کی به خود می آیم اما من که با خود بی خودم !
او که بیخود آمده دارد خودم را می برد