دل من تنگ تو شد، کاش که پیدا بشوی
که بیایی و در این تنگیِ دل جا بشوی
تو فقط آمده بودی که دل از من ببری؟
بروی، دور شوی، قصه و رویا بشوی؟
انقلابی شده در سینه ی من، فتنه ی توست
سبزیِ چشم تو باعث شده رسوا بشوی
من پس انداز دلم را به تو دادم که تو هم
بیمه ی عمر دلم روز مبادا بشوی
غرق عشق تو شدم، بلکه تو شاید روزی
دل به دریا بزنی، عازم دریا بشوی
حیف ما نیست که یک زوج موفق نشویم؟
حیف از این نیست که تو این همه تنها بشوی؟
نم باران، لب دریا، غم تو، تنگ غروب
دل من تنگ تو شد، کاش که پیدا بشوی
#احسان_نصری
این همه فاصله، ده جاده و صد ریل قطار
بال پرواز دلم کو که به سویت بپرم؟
من خدای غزل ناب نگاهت شده ام
از رگ گردن تو، من به تو نزدیکترم!
در او غرقم که در آیینه غرق گیسو افشانی ست
پریشان کسی هستم که درگیر پریشانی ست
تویی آن که رسیدن به وصالش یعنی آزادی
برای هرکه چون من در خودش یک عمر زندانی ست
همیشه تازه ای و دیدنت یک اتفاق بکر
شبیه رویت مهتاب در شبهای بارانی ست
مداوا می شوم وقتی که می خندی و می خندم
منی که راه رفع دردهایم خنده درمانی ست
بیا در دست من ها کن که هوهوی دم گرمت
وزیدن های باد گرم در عصری زمستانی ست
بیا و بی خیال منطقی بودن شو ایندفعه
که عشق و عاشقی همواره کاری غیر عقلانی ست
"جواد منفرد"
آورده است چشم سیاهت یقین به من
هم آفرین به چشم تو هم آفرین به من
من ناگزیر سوختنم چون که زل زده ست
خورشید تیز چشم تو با ذره بین به من
بر سینه ام گذار سرت را که حس کنم
نازل شده ست سوره ای از کفر و دین به من
یاران راستین مرا میدهد نشان
این مارهای سرزده از آستین به من
تا دست من به حلقه ی زلفت مزین است
انگار داده است سلیمان نگین به من
محدوده ی قلمرو من چین زلف توست
از عرش به فرش رسیده ست این به من
جغرافیای کوچک من بازوان توست
ای کاش تنگ تر شود این سرزمین به من...
"علیرضا بدیع"
از مجموعه ی از پنجره های بی پرنده
انتشارات فصل پنجم
آمد اما در نگاهش آن نوازشها نبود
چشم خوابآلودهاش را مستی رویا نبود
نقش عشق و آرزو از چهرهی دل شسته بود
عکس شیدایی در آن آیینهی سیما نبود
لب همان لب بود اما بوسهاش گرمی نداشت
دل همان دل بود اما مست و بیپروا نبود
در دل بیزار خود جز بیم رسوایی نداشت
گر چه روزی همنشین جز با من رسوا نبود
در نگاه سرد او غوغای دل خاموش بود
برق چشمش را نشان از آتش سودا نبود
دیدم آن چشم درخشان را ولی در این صدف
گوهر اشکی که من میخواستم پیدا نبود
برلب لرزان من فریاد دل خاموش شد
آخر آن تنها امید جان من تنها نبود
جز من و او دیگری هم بود اما ای دریغ
آگه از درد دلم زان عشق جانفرسا نبود
ای نداده خوشهای زان خرمن زیباییام
تا نبودی در کنارم زندگی زیبا نبود
"ابولحسن ورزی"
باشـد بـــرو بـعــد از تـــو هـم مـن می تـوانـم
سـرشـار از عـشـق و پــر از شـادی بـمـانــم
این اشک ها از شـوق یک فصل جدیـد است
دارم تـــو را از چـشـم هـایــم می تــکــانــم
حـالا رهـایــم از تـــو می خـواهــم از امــروز
قــدر تـمــام لـحـظـه هـایــم را بـدانــم
بــیـــزار بــودم از بـه امــیــد تــو بــودن
ایـنـکـه تــو مجـبـورم کـنـی شـاعـر بـمـانـم
یـادت می آیـد حـرف شـیـریـنـم تــو بـودی
مـثـل شکـر حـل می شدی در استکانـم؟
دیـدی چـگـونـه روی لـب هایـم تـرک خورد
شعـری که می شد از تـه قـلـبـم بخوانـم؟
بـاشـد بــرو حـالا کـه احـسـاسـی نـداری
بـاشـد بـرو بـعـد از تــو هـم مـن می توانـم ...
"شیرین خسروی"
برای کشتن من گوشه ی ابروت هم کافی ست
اگرنه خوب من یک حلقه ی گیسوت هم کافی ست
بساط عیش عصرانه شکر قرمز نمی خواهد
کنار سینی چایی دو تا لیموت هم کافی ست
زمین دارالمجانین شد، عزیزم روسری سر کن
برای دلبری کردن دو تار موت هم کافی ست
به قرآن فتح دنیا این همه لشکر نمی خواهد
کمانداران آتشپاره ی ابروت هم کافی ست
دوای درد درمان سوز این دیوانه دست توست
بغل نه، بوسه نه حتا کمی از بوت هم کافی ست
"کمال الدین علاالدینی شورمستی"