همراه مجانین و همآواز لیالی
دیروز از آن کوچه گذشتم به چه حالی
آهوبره و هوبره سرمشق گرفتند
در شکل خرامیدن از آن چشم مثالی
از رنگ و لعاب تن تو، بیدگلی ها
این نقش نگارند به اسلیمی قالی
هر سال مرا با تو به یک لحظه گذشته ست
هر لحظه گذشته ست مرا بی تو به سالی
کاشا دلم اندازه ی دریای تو جا داشت
جا دارد اگر بشکند این ظرف سفالی
بر مشعل بی روغن ما چشم تو روشن
در محفل بی رونق ما جای تو خالی
از شبیخون تو دارم یادگاری بعد تو
در دل من دانه شد باغ اناری بعد تو
هیچکس فنجان اوقات مرا شیرین نکرد
چای خوردم با زنان بی شماری بعد تو
رفتی و مثل پلی متروکه در خود ریختم
رد شده از استخوان هایم قطاری بعد تو
ای که روزی سر به روی شانه هایم داشتی
می برم بر شانه ام سنگ مزاری بعد تو
در سرزمین من زنی از جنس آه نیست
این یک حقیقت است که در برکه ماه نیست
این یک حقیقت است که در هفت شهر عشق
دیگر دلی برای سفر رو به راه نیست
راندند مردم از دل پر کینه، عشق را
گفتند: جای مست در این خانقاه نیست
دنیا بدون عشق چه دنیای مضحکیست
شطرنج مسخرهست زمانی که شاه نیست
زن یک پرنده است که در عصر احتمال
گاهی میان پنجرهها هست و گاه نیست
افسرده میشوی اگر ای دوست حس کنی
جز میلههای سرد قفس تکیه گاه نیست
در عشق آن که یکسره دل باخت، برده است
در این قمار صحبتی از اشتباه نیست
فردا که گسترند ترازوی داد را،
آنجا که کوه بیشتر از پرّ کاه نیست،
سودابه روسپید و سیاووش روسفید
در رستخیز عشق کسی روسیاه نیست
علیرضا بدیع
منتشر شده در : اشعار علیرضا بدیع
جبرئیلم پر زد از بامم به بام دیگری
یار غارم رفته در بیت الحرام دیگری
بر سر گلدسته اش تورات می خوانند آه
مسجدی دارم به نام خود به کام دیگری
شعر هایم را به گوشت خوانده خامت کرده است
دانه ای دارم که افشاندم به دام دیگری
دست هایت مرتع انگورهای نوبر است
چون حلال من نشد باشد حرام دیگری
دوستان شمشیر را چندی ست از رو بسته اند
دشمنان اما نقاب از شرم بر رو بسته اند
خسته ام از ابن ملجم کو قطام دیگری؟
من هزار و چارصد سال است ضربت می خورم
همچنان من در سجود ناتمام دیگری
"علیرضا بدیع"
از این سوی خراسان بلکه تا آن ســـوی کنگاور
چه طرفی بسته ام ای دوست از این نام ننگ آور؟
اگر سنجاق مویت وا شود از دست خواهم رفت
کـــه سربازی چه خواهد کرد با انبــــوه جنگاور؟
دلم را پیشتر از این به کف آورده ای؛ حالا
زلیخایی کن و پیراهنم را هم به چنگ آور
به دست آور دل آن شوخ ترسا را به لبخندی
به ترفندی سر این شیخ ترسو را به سنگ آور
به استقبال شعـــر تازه ام بند قبا بگشا
مرا از این جهان بی سر و سامان به تنگ آور
"علیرضا بدیع"
آغوش تو چقدر می آید به قامتم
در آن به قدر پیرهن خویش راحتم
می پوشمت که سخت برازنده ی منی
امشب به شب نشینی خورشید دعوتم
خوشوقتی صدای تو از دیدن من است
من هم از آشنایی تان با سعادتم !
با خود تو را به اوج، به معراج می برم
امشب اگر به خاک بریزد خجالتم !
بازار شام کن شب مان را به موی خود
بگذار دیدنی بشود با تو خلوتم !
بر شانه ام گذار سرانگشت برف را
کوهم ولی تمام شده استقامتم …
من سیرتم همان که تو می خواستی شده
لب تر کنی عوض شود این بار صورتم!
جنگیدم و به گنج تو فرمانروا شدم
این است از تمامی دنیا غنیمتم
با من بمان که نوبت پیروزی من است
چیزی نمانده است به پایان فرصتم …
"علیرضا بدیع"