دلم گرفته چنان ابرهای پاییزی
بخوان برای من امشب ترانه ای، چیزی...
چقدر فاصله افتاده بین بودنمان
من این ورِ میز، امّا تو آن ورِ میزی...
تو از حوالیِ «مرداد» خسته آمده ای
تو یادگارِ چهل غربتِ غم انگیزی
درونِ حسّ خودت آنچنان فرو رفتی
گمان کنم که بدلکارِ نقش چنگیزی!
کلاه گرچه سرت نیست، شالِ «سبز»ت را-
بگو کجای شبِ تیره ام می آویزی؟!
«زن»ی و از همه مردانِ شهر «مرد»تری!
گذشته است گلویت هم از دمِ تیزی
بیا مُرادِ دلم باش بعد ازین-اصلاً
که گفته است که مرد است شمسِ تبریزی؟!
تو عاشقانه ترین رود سرزمین منی
که هیچ وقت به دریای من نمی ریزی!
زندگی، بی تو پُر از غم شدنش حتمی بود
با تو امّا غمِ من کم شدنش حتمی بود
همه جا، از همه کس زخمِ زبان می خوردم
این وسط اسمِ تو مرهم شدنش حتمی بود
رگِ خوابِ تو اگر دست دلم می افتاد
قصّه ی عشق، فراهم شدنش حتمی بود
پا به پای من اگر آمده بودی در شهر
این خبر سوژه ی عالم شدنش حتمی بود
بین ما موش دواندند! خودت می دانی
چون که این رابطه محکم شدنش حتمی بود
سیب و قلیان دو سیب و من و تو... در این حال
شخصِ ابلیس هم آدم شدنش حتمی بود!
شک ندارم که اگر پای تو در بین نبود
«جنّت آباد» جهنّم شدنش حتمی بود...
شرمنده ایم! عاشق و دلداده نیستیم
باید قبول کرد که آماده نیستیم
گیرم قسم به اسم شما کم نمی خوریم!
خلوت نشین گوشه ی سجاده نیستیم
گیرم پیاده راه بیفتیم سمتتان
در طول سال، مرد همین جاده نیستیم!
دربند شهوت سگ نفسیم و سالهاست
قادر به پاره کردن قلاده نیستیم
افتادگی نشان «بلوغ» و «نجابت» است
طفلیم و نانجیب! که افتاده نیستیم
دل هایمان سیاه ترند از لباسمان!
حاضر به مست کردن بی باده نیستیم
شیطان اگر که سجده به انسان نکرد و رفت
فهمیده بود مثل خودش ساده نیستیم!
عمری ست زیر بیرق تان سینه می زنیم
اما دریغ و درد که آزاده نیستیم
دلم گرفته چنان ابرهای پاییزی
بخوان برای من امشب ترانه ای چیزی
تو عاشقانه ترین رود سرزمین منی
که هیچ وقت به دریای من نمی ریزی...
امید صباغ نو
در بین شاه های جهان هیچ یک نداشت
گنجی به قدر و قیمت تو در خزانه ها
حالا شدم شبیه سلیمان که می خورند
کم کم عصای عمر مرا موریانه ها...
خیالی نیست؛ دیگر درد هایم را نمی گویم
به روی دردهای کهنه ام تشدید بگذارید
خیالی نیست؛ دیگر درد هایم را نمی گویم
به روی دردهای کهنه ام تشدید بگذارید
ببخشیدم! برای این که بخشش از بزرگان است
خطاهای مرا پای خطای دید بگذارید
امید صباغ نو
دل می بُرم از دوستان همدلِ دیروز
دل می بَرَم از دشمنانِ صاف و یکرنگم
بگذار تا پشت سرم هى صفحه بگذارند
تا حک شود در ذهنشان معناى آهنگم!
میترسم از روزى که بشکافد سر یک دوست
با ضربه ى بى اختیار آخرین سنگم!
از زندگى خیرى ندیدم، ساده می گویم:
این روزها تنها براى مرگ دلتنگم