اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب (asharenabir) مجموعه ای از بهترین های شعر و ادبیات جهان ...
اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب (asharenabir) مجموعه ای از بهترین های شعر و ادبیات جهان ...

مقصد آنگونه که گفتند به ما ، روشن نیست

مقصد آنگونه که گفتند به ما ، روشن نیست


مقصد آنگونه که گفتند به ما ، روشن نیست
دوستان نیمه ی راهید اگر ، برگردید !

کاظم بهمنی

من نیمِ تو ام؛ خبر نداری از من

من نیمِ تو ام؛ خبر نداری از من

ای کاش که دست بر نداری از من

از حالت ِگریه کردنت معلوم است

یک خواسته بیشتر نداری از من


کاظم بهمنی

قدر‌نشناس ِ عزیزم، نیمه ی من نیستی

قدر‌نشناس ِ عزیزم، نیمه ی من نیستی

قلبمی اما سزاوار تپیدن نیستی   !

 

مادر این بوسه های چون مسیحایی ولی

مرده خیلی زنده کردی، پاکدامن نیستی

 

من غبارآلود ِهجرانم تو اما مدتی ست

عهده دار ِ آن نگاه ِ لرزه افکن نیستی

 

یک چراغ از چلچراغ آرزوهایت شکست

بعد ِمن اندازه ی یک عشق، روشن نیستی!

 

لاف آزادی زدی؛ حالا که رنگت کرده فصل

از گزندِ بادهای هرزه ایمن نیستی!

 

چون قیاسش می کنی با من، پس از من هرکسی

هرچه گوید عاشقم،می‌گویی: اصلا نیستی!

 

دست وقتی که تکان دادی عجب حالی شدم

اندکی برگشتم و دیدم که با من نیستی

 

کاظم بهمنی


چه شب هایی که می آمد صدا از آن در ِمخفی

چه شب هایی که می آمد صدا از آن در ِمخفی

به سوی خویش می خواندی مرا،از آن در مخفی


تو بالای سرم راهی به سمت خلسه وا کردی

که گویی زل به من می زد خدا از آن در مخفی


چه شب هایی که با خواهش گرفتی دست سردم را

نفهمیدم مرا بردی کجا از آن در مخفی


به صرف پرسه ای شیرین میان باغ نوری که

هزاران در، در آن وا شد؛ جدا از آن در مخفی


یقینا بسته می شد در، اگر تعریف می کردم

چگونه می رود بالا دعا از آن در مخفی


همیشه آن طرف بودم، نمیدانستم این را تا

شبی انداختی بیرون مرا از آن در مخفی


کنون دیوانه ای مستم، نمی دانم کجا هستم

کلیدی مانده در دستم به جا، از آن در مخفی


کاظم بهمنی
از کتاب عطارد

سایر اشعار : کاظم بهمنی

اجل رسید و لبش را برابرم آورد

اجل رسید و لبش را برابرم آورد

چقدر بوسه اش از خستگی درم آورد!


تمام شد همه ی آنچه «زندگی» می گفت

تمام شد همه ی آنچه بر سرم آورد


مقابلم ملکی می به استکانم ریخت

بدون ِ آنکه بپرسد بیاورم؟! ، آورد...


به خواب مرگ بنازم که از لج ِ تقدیر

تو را در این "دم ِ آخر" به بسترم آورد


طناب ِبسته به روح است مرگ، دست ِخدا

فقط مرا کمی از تو جلوترم آورد


هزار نامه نوشتم برای بعد از خویش

بخوان برای تو هر چه کبوترم آورد


 کاظم بهمنی

از کتاب عطارد، نشر نیماژ


منتشر شده در : اشعار کاظم بهمنی

در منِ عاشق توانِ ذره ای پرهیز نیست

تک بیت کاظم بهمنی


در منِ عاشق توانِ ذره ای پرهیز نیست

پرت کن ما را به دوزخ، امتحان بی فایده است


"کاظم بهمنی"


شاخه را محکم گرفتن این زمان بی فایده ست

شاخه را محکم گرفتن این زمان بی فایده ست

برگ می ریزد، ستیزش با خزان بی فایده ست


باز می پرسی چه شد که عاشق جبرت شدم

در دل طوفان که باشی بادبان بی فایده ست


بال وقتی بشکند از کوچ هم باید گذشت

دست و پا وقتی نباشد نردبان بی فایده ست


تا تو بوی زلفها را می فرستی با نسیم

سعی من در سر به زیری بی گمان بی فایده ست


در من ِ عاشق توان ِ ذره ای پرهیز نیست

پرت کن ما را به دوزخ، امتحان بی فایده ست


از نصیحت کردنم پیغمبرانت خسته اند

حرف موسی را نمی فهمد شبان، بی فایده ست


من به دنبال خدایی که بسوزاند مرا

همچنان می گردم اما همچنان بی فایده ست


"کاظم بهمنی"


خنده ات طرح لطیفیست که دیدن دارد

خنده ات طرح لطیفیست که دیدن دارد

نازِ معشوق ِدل‌آزار خریدن دارد


فارغ از گله و گرگ است شبانی عاشق

چشم سبز تو چه دشتیست! دویدن دارد


شاخه ای از سردیوار به بیرون جسته

بوسه ات میوه ی سرخیست که چیدن دارد


عشق بودی و به اندیشه سرایت کردی

قلب با دیدن تو شور تپیدن دارد


وصل تو خواب و خیال است ولی باور کن

عاشقی بی سر و پا عزم رسیدن دارد


عمق تو دره ی ژرفیست؛ مرا می خواند

کسی از بین خودم قصد پریدن دارد


اول قصه ی هر عشق کمی تکراریست

آخرِ قصه ی فرهاد شنیدن دارد


"کاظم بهمنی"

به رفتن تو سفر نه، فرار می گویند

به رفتن تو سفر نه، فرار می گویند
به این طریقه ی بازی قمار می گویند

به یک نفر که شبیه تو دلربا باشد
هنوز مثل گذشته «نگار» می گویند

اگر چه در پی آهو دویده ام چون شیر
به من اهالی جنگل شکار می گویند

مرا مقایسه با تو بگو کسی نکند
کنار گل مگر از حٌسن ِخار می گویند؟

تو رفته ای و نشستم کنار این همدم
به این رفیق قدیمی سه تار می گویند

"کاظم بهمنی"