اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب (asharenabir) مجموعه ای از بهترین های شعر و ادبیات جهان ...
اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب (asharenabir) مجموعه ای از بهترین های شعر و ادبیات جهان ...

برخیــــز، تمام شد شب سختی مان

برخیــــز، تمام شد شب سختی مان

گل بافته خورشیـد به روتختی مان


لبخنـــــد بزن، پنجـــره ها را بگشـــا

از راه رسیده صبح خوشبختی مان 


شهراد میدری   

#صبح_بخیر 


لینک اصلی مطلب :

https://t.me/asharenabir/20507

فدایِ چشمهایِ مســتِ مســتت

فدایِ چشمهایِ مســتِ مســتت
من و این نیستی قربانِ هســتت

جهان روزی به پایان میرسد، حیف
بدون این که دستم تویِ دستت...

شهراد میدری

منتشر شده در : اشعار شهراد میدری

با اشک برای آخرین بار بایست

با اشک برای آخرین بار بایست

در حسرت برگشتن و دیدار بایست


از صندلی ات بلند شو، دره رسید

مرگ آمده سرباز! خبردار بایست


"شهراد میدری"


تو غلط میکنی این گونه دل از ما ببری

تو غلط میکنی این گونه دل از ما ببری

 سر خود آینــه را غـــرق تماشــا ببری

 

مرده شور من ِ عاشق که تو را می خواهم

گـــور بابای دلـی را کــــه بـــه اغــــوا ببری

 

چه کسی داد اجازه که کنی مجنونم؟

به چـه حقی مثلن شهرت لیلا ببری؟

 

به من اصلن چه که مهتابی و موی تو بلند

چـــه کسـی گفتـه مرا تا شب یلدا ببری؟

 

بخورد توی سرم پیک سلامت بادت

آه از دست شرابی که تو بالا ببری

 

زهر مار و عسل ، از روی لبم لب بردار

بیخودی بوسه به کندوی عسلها ببری

 

کبک کوهــی خرامان ! سر جایت بتمرگ

هی نخواه این همه صیاد به صحرا ببری

 

آخرین بار ِ تو باشد که میآیی در خواب

بعد از این پلک نبندم کــه به رویا ببری

 

لعنتـی ! عمـــر مگر از سر راه آوردم

که همه وعده ی امروز به فردا ببری

 

این غزل مال تو ، وردار و از اینجا گم شو

به  درک  با  خودت  آن  را  نبری یا ببری


" شهراد میدری"


موی خود بر شانه می ریزی شرابی خب که چه

موی خود بر شانه می ریزی شرابی خب که چه

مست می رقصی در آیینه حسابـی خب که چه


دختـــر ِ اربابـی و یک باغ نوبر مال توست

کرده ای پنهان به پیراهن، گلابی خب که چه


رویت آن سو میکنی ، تا باز می بینی مرا

در قدم برداشتن ها می شتابی خب که چه


مثل آهویی کــه گم کرده ست راه خانه اش

اینچنین بی تاب و غرق التهابی خب که چه


من کــه جز بوسه ندارم هیــچ کاری با لبت

اینهمه لب میگزی در اضطرابی خب که چه


دوست داری که چه را ثابت کنی؟ راحت بگو

سینه چاک ِ تو هزار آدم حسابی خب که چه


باز شهرآورد ِ بین "نه" و "آری" گفتنت

بازی لبهای قرمز، چشم آبی خب که چه


من نخورده مست و پاتیل توام دستم بگیر

باز چشمت را برایم می شرابی خب که چه


ای بلا ! تکلیف ِ من را زودتر روشن بکن

من بمیرم یا بمانم؟ بی جوابی خب که چه


آه ای شیطان فرشته! لعنتی ِ نازنین !

سایه ای در بستر بیدارخابی خب که چه


دست بردار از سرم ، یا عاشقـم شو یــا برو

بر خودت مینازی و در پیچ و تابی خب که چه


بر زمینت میزنم یک شب تو را خاهم شکست

روی دیوار اتاق و کنـــج قابی خب کـــه چه 


"شهراد میدری"


گاهی از در تو بیا، بنشین کنار ِ او که نیست

گاهی از در تو بیا، بنشین کنار ِ او که نیست
زُل در آیینه سلامی کن نثار ِ او که نیست


دربیاور از تن ات بارانی ِ خیسی که هست
چتر آویزان کن از ابر ِ بهار ِ او که نیست


حال و احوالی بپرس و از دل ِ تنگت بگو
بیقراری کن اگر شد بیقرار ِ او که نیست

از خودت حرفی بزن، چیزی بگو، شعری بخان
گریه کن با گریه ی ِ بی اختیار ِ او که نیست

او همان است آرزوی ِ سالهای ِ رفته ات
تو همانی عاشق ِ دیوانه وار ِ او که نیست

هیزم ِ نُت های ِ باران خورده و دود ِ اجاق
شعله های ِ آتش و سوز ِ سه تار ِ او که نیست

سایه بر دیوار ِ خانه غرق ِ نجوای ِ سکوت
تو سراپا گوشی و در گیر و دار ِ او که نیست

مهر و آبان رفت و آذر خسته از تقویم شد
خسته تر از ساعت ِ شماطه دار ِ او که نیست

می نشینی شانه بر موهای ِ یلدا میکشی
عاشقانه با سرانگشت ِ انار ِ او که نیست

یک دقیقه بیشتر می ایستد شب فالگوش
تا شکایت می کنی از روزگار ِ او که نیست

فرش ِ زیبای ِ هزار و یک شب ِ ایرانی است
هر رج ِ ابریشم از نقش و نگار ِ او که نیست

این غزل را ثبت کن در دفتر ِ تنهایی ات
گریه کن این بیت ها را یادگار ِ او که نیست

"شهراد میدری"


نه انصافن تو جای من اگر بودی چه می کردی؟

نه انصافن تو جای ِ من اگر بودی چه می کردی؟
سری بر بالشی تا صبح تر بودی چه می کردی؟

اگر که رفته بود آن میرزای ِ کوچک از جنگل
دو چشم ِ خیس ِ دریای ِ خزر بودی چه می کردی؟

به یاد ِ او ته ِ آوار می ماندی، نمی ماندی؟
اگر از لرزه اش زیر و زبر بودی چه می کردی؟

چه میشد سهمت از بازی ِ دنیا؟ پرپر ِ پاییز؟
غروب و خش خش و گنجشک پر بودی چه می کردی؟

امان از خاطرات ِ هر شب و یک صندلی خالی
دو فنجان قهوه اما یک نفر بودی چه می کردی؟

به دستت روزنامه دوره میکردی خبرها را
ولی از او که رفته بی خبر بودی چه می کردی؟

اتاقت سوت میزد کوپه ی ِ سرد ِ قطاری را
هم اینجا بودی و هم در سفر بودی چه می کردی؟

نه هرگز میرسیدی و نه دل میکندی از رفتن
به هر در میزدی و دربدر بودی چه می کردی؟

غریبه بود اگر با پلکهایت خاب مثل ِ من
رفیق ِ قرصهای ِ بی اثر بودی چه می کردی؟

نگو کاری نمیکردم، خودآزاری نمی کردم
اگر از سایه ات سرخورده تر بودی چه می کردی؟

غزل خاندی و گفتی سوخت جانم این که چیزی نیست
اگر یک عمر چون من شعله ور بودی چه می کردی؟

"شهراد میدری"


وای اگر یک شب در آغوشم بگیری محشر است

وای اگر یک شب در آغوشم بگیری محشر است

تنگ بین ِ بازوان ِ تو اسیری محشر است


تا تویی ماه ِ تمام ِ هر شب ِ این آسمان

حال و روز ِ کهکشان ِ راه ِ شیری محشر است


شاهبانو! میشود باشم وزیر ِ عاشقت؟

شاهنامه گاه در قطع ِ وزیری محشر است


طرح ِ اسلیمی ِ گُل از خوشخرامی های ِ توست

نقش ِ جای ِ پات بر فرش ِ کویری محشر است


تا بیایی می پرد از سر خماری ِ بهار

دستمالی پشت ِ "شیشه" "گرد"گیری محشر است


کاش میشد پابه پایت از جوانی بگذرم

دست ِ تو باشد عصای ِ دست ِ پیری محشر است


"بی تو مهتابم گذشتم باز از آن کوچه شبی" *

آه.. این شعر ِ "فریدون ِ مشیری" محشر است


گریه ام پرسید از دلتنگی ام تکلیف چیست؟

گفت خوب است انتظار اما بمیری محشر است


آنقدر حالم نپرسیدی که پوسیدم به خاک

تا بیایی و سراغم را بگیری "محشر" است


"شهراد میدری"


من خیس باران باشم و در را برویم وا کنی

من خیس  باران باشم و در را برویم وا کنی
عطر ِ تمشک و پونه را با خنده ات معنا کنی

مانند ِ برگ و شبنمی، سرد از هوای ِ نم نمی
در خود بلرزم تا کمی در دستهایم "ها" کنی

بگذاری آن سو صندلی، محو ِ هوای ِ مخملی
با چوبهای ِ جنگلی شومینه ای برپا کنی

کتری و رقص ِ شعله ها، آویشن و هِل در هوا
یک سینی از عشق و صفا سهم ِ من ِ تنها کنی

فنجان پُر از چایی شود، از من پذیرایی شود
عصرم تماشایی شود وقتی سری بالا کنی

یک عمر زن باشی ولی، غرق ِ سخن باشی ولی
دلتنگ ِ من باشی ولی با خنده ای حاشا کنی

حالی به حالی جای ِ گل، رقص ِ شمالی جای ِ گل
بر روی ِ قالی جای ِ گل، نقش ِ نگار ایفا کنی

آیینه ای بگذاری و دل بر دلم بسپاری و 
آن شانه را برداری و با تار ِ مو غوغا کنی

مو جنگلی ِ تا کمر! با روسری ِ مِه به سر 
ای وای اگر چشمت خزر، لب را قزل آلا کنی

با مزه ی ِ توت ِ ملس، با شعر ِ حافظ همنفس
رقص ِ الا یا ایها الساقی ادر ودکا کنی

ای جویبار ِ زمزمه! ای مستی ِ بی واهمه!
اصلن که گفته اینهمه آیینه را زیبا کنی؟

جرم ِ من عاشق بودنم، شلاق ِ مویت بر تنم
بهتر که این حد خوردنم را زودتر اجرا کنی

چیدی گل ِ مهتاب را، تا پشت ِ پلک ِ خاب را
سهم ِ هزاران قاب را تصویری از رویا کنی

من صبح شعری خانده ام، شاید تو را گریانده ام
تا جای ِ خالی مانده ام یک شاخه گل پیدا کنی

"شهراد میدری"


چه دشوار است سر بر شانه ی ِ دیوار بگذارم

چه دشوار است سر بر شانه ی ِ دیوار بگذارم

بلرزد دستم از گریه، به لب سیگار بگذارم


به درد آید دلم از بی تو بودن های ِ این دنیا

دو پلکم را بهم با اشک، بالاجبار بگذارم


بهار از راه برگردد خوشآمدگو شوم با شوق

به روی ِ صندلی پیراهن ِ گلدار بگذارم


تو مهمانم شوی و من پذیرایی کنم از تو

بریزم چای و قلیان ِ دو سیبی بار بگذارم


کنار ِ شمس تو بنشینم و با شعر ِ مولانا

به دستی جام و دستی نیز زلف ِ یار بگذارم*


گله بسیار اما تا نرنجی بیش از این از من

زبان بر شکوه ها خاموش و بی گفتار بگذارم


تو برخیزی بگویی وقت ِ رفتن هست و من با بغض

بگویم نه، بنای ِ خاهش و اصرار بگذارم


بخندی و بگویی باز می آیی به خاب ِ من

به دستت دست ِ بدرود از سر ِ ناچار بگذارم


چه باید کرد وقتی رفته باشی، غیر از اینی که

به خاک ِ پای ِ تو پیشانی ِ تبدار بگذارم


امان از تار ِ موی ِ مانده بر جای ِ غمآوازت

امان از لحظه ای که پنجه بر این تار بگذارم


چقدر از آه برخیزم برایت اشک بنویسم

چقدر آخر بگو امضا بر این طومار بگذارم


دوباره شب شد و مانند ِ هر شب جای ِ تو خالی ست

چه دشوار است سر بر شانه ی ِ دیوار بگذارم


"شهراد میدری"