اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب (asharenabir) مجموعه ای از بهترین های شعر و ادبیات جهان ...
اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب (asharenabir) مجموعه ای از بهترین های شعر و ادبیات جهان ...

گفتم لب تو را که دل من، تو برده‌اى

گفتم لب تو را که دل من، تو برده‌اى


گفتم لب تو را که دل من، تو برده‌اى

گفتا کدام دل؟ چه نشان؟ کى؟ کجا؟ که برد؟


سعدی

گلچین غزلیات سعدی

مشرف الدین مصلح بن عبدالله شیرازی شاعر و نویسندهٔ بزرگ قرن هفتم هجری قمری است. تخلص او "سعدی" است که از نام اتابک مظفرالدین سعد پسر ابوبکر پسر سعد پسر زنگی گرفته شده است. وی احتمالاً بین سالهای ۶۰۰ تا ۶۱۵ هجری قمری زاده شده است. در جوانی به مدرسهٔ نظامیهٔ بغداد رفت و به تحصیل ادب و تفسیر و فقه و کلام و حکمت پرداخت. سپس به شام و مراکش و حبشه و حجاز سفر کرد و پس از بازگشت به شیراز، به تألیف شاهکارهای خود دست یازید. وی در سال ۶۵۵ سعدی‌نامه یا بوستان را به نظم درآورد و در سال بعد (۶۵۶) گلستان را تألیف کرد. علاوه بر اینها قصاید، غزلیات، قطعات، ترجیع بند، رباعیات و مقالات و قصاید عربی نیز دارد که همه را در کلیات وی جمع کرده‌اند. وی بین سالهای ۶۹۰ تا ۶۹۴ هجری در شیراز درگذشت و در همانجا به خاک سپرده شد.

در این مجموعه غزلیات منتخب از خواجه‌ سعدی شیرازی  گردآوری شده است:
 
ادامه مطلب ...

هرگز وجود حاضر غایب شنیده‌ای؟

هرگز وجود حاضر غایب شنیده‌ای؟


هرگز وجود حاضر غایب شنیده‌ای؟ 

من در میان جمع و دلم جای دیگر است


سعدی


ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارا

به وصل خود دوایی کن دل دیوانهٔ ما را


ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارا

به وصل خود دوایی کن دل دیوانهٔ ما را


سعدی


دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمی‌بینم

دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمی‌بینم

دلی بی غم کجا جویم که در عالم نمی‌بینم


دمی با همدمی خرم ز جانم بر نمی‌آید

دمم با جان برآید چون که یک همدم نمی‌بینم


مرا رازیست اندر دل به خون دیده پرورده

ولیکن با که گویم راز چون محرم نمی‌بینم


مدارا می‌کنم با درد چون درمان نمی‌یابم

تحمل می‌کنم با زخم چون مرهم نمی‌بینم


خوشا و خرما آن دل که هست از عشق بیگانه

که من تا آشنا گشتم دل خرم نمی‌بینم


نم چشم آبروی من ببرد از بس که می‌گریم

چرا گریم کز آن حاصل برون از نم نمی‌بینم


کنون دم درکش ای سعدی که کار از دست بیرون شد

به امید دمی با دوست وان دم هم نمی‌بینم


سعدی

یاری به دست کن که به امید راحتش

یاری به دست کن که به امید راحتش

واجب کند که صبر کنی بر جراحتش


ما را که ره دهد به سراپرده وصال

ای باد صبحدم خبری ده ز ساحتش


باران چون ستاره‌ام از دیدگان بریخت

رویی که صبح خیره شود در صباحتش


هر گه که گویم این دل ریشم درست شد

بر وی پراکند نمکی از ملاحتش


هرچ آن قبیحتر بکند یار دوست روی

داند که چشم دوست نبیند قباحتش


بیچاره‌ای که صورت رویت خیال بست

بی دیدنت خیال مبند استراحتش


با چشم نیم خواب تو خشم آیدم همی

از چشم‌های نرگس و چندان وقاحتش


رفتار شاهد و لب خندان و روی خوب

چون آدمی طمع نکند در سماحتش


سعدی که داد وصف همه نیکوان به داد

عاجز بماند در تو زبان فصاحتش


سعدی

سایر اشعار : سعدی

نرفت تا تو برفتی خیالت از نظرم

نرفت تا تو برفتی خیالت از نظرم

برفت در همه عالم به بی دلی خبرم


نه بخت و دولت آنم که با تو بنشینم

نه صبر و طاقت آنم که از تو درگذرم


من از تو روی نخواهم به دیگری آورد

که زشت باشد هر روز قبله دگرم


بلای عشق تو بر من چنان اثر کردست

که پند عالم و عابد نمی‌کند اثرم


به جان دوست که چون دوست در برم باشد

هزار دشمن اگر بر سرند غم نخورم


"سعدی"

گو خلق بدانند که من عاشق و مستم

گو خلق بدانند که من عاشق و مستم
آوازه درستست که من توبه شکستم

گر دشمنم ایذا کند و دوست ملامت
من فارغم از هر چه بگویند که هستم

ای نفس که مطلوب تو ناموس و ریا بود
از بند تو برخاستم و خوش بنشستم

از روی نگارین تو بیزارم اگر من
تا روی تو دیدم به دگر کس نگرستم

زین پیش برآمیختمی با همه مردم
تا یار بدیدم در اغیار ببستم

ای ساقی از آن پیش که مستم کنی از می
من خود ز نظر در قد و بالای تو مستم

شب‌ها گذرد بر من از اندیشه رویت
تا روز نه من خفته نه همسایه ز دستم

حیفست سخن گفتن با هر کس از آن لب
دشنام به من ده که درودت بفرستم

دیریست که سعدی به دل از عشق تو می‌گفت
این بت نه عجب باشد اگر من بپرستم

بند همه غم‌های جهان بر دل من بود
دربند تو افتادم و از جمله برستم

"سعدی"


صبر کن ای دل که صبر سیرت اهل صفاست

صبر کن ای دل که صبر سیرت اهل صفاست   

چاره عشق احتمال شرط محبت وفاست 


مالک رد و قبول هر چه کند پادشاست   

گر بزند حاکمست ور بنوازد رواست 


گر چه بخواند هنوز دست جزع بر دعاست   

ور چه براند هنوز روی امید از قفاست 


برق یمانی بجست باد بهاری بخاست   

طاقت مجنون برفت خیمه لیلی کجاست 


غفلت از ایام عشق پیش محقق خطاست   

اول صبحست خیز کآخر دنیا فناست 


صحبت یار عزیز حاصل دور بقاست   

یک دمه دیدار دوست هر دو جهانش بهاست 


درد دل دوستان گر تو پسندی رواست   

هر چه مراد شماست غایت مقصود ماست 


بنده چه دعوی کند حکم خداوند راست   

گر تو قدم می​نهی تا بنهم چشم راست 


از در خویشم مران کاین نه طریق وفاست   

در همه شهری غریب در همه ملکی گداست 


با همه جرمم امید با همه خوفم رجاست   

گر درم ما مسست لطف شما کیمیاست 


سعدی اگر عاشقی میل وصالت چراست   

هر که دل دوست جست مصلحت خود نخواست 


سعدی


به فلک می‌رسد از روی چو خورشید تو نور

به فلک می‌رسد از روی چو خورشید تو نور


به فلک می‌رسد از روی چو خورشید تو نور

قل هو الله احد چشم بد از روی تو دور


#سعدی