اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب (asharenabir) مجموعه ای از بهترین های شعر و ادبیات جهان ...
اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب (asharenabir) مجموعه ای از بهترین های شعر و ادبیات جهان ...

شد خزان گلشن آشنایی

شد خزان گلشن آشنایی
باز هم آتش به جان زد جدایی
عمر من این گل. طی شد بهر تو
ور تو ندیدم جز بد عهدی و بی وفایی
با تو وفا کردم تا به تنم جان بود
عشق و وفاداری با تو چه دارد سود
آفت خرمن مهر ووفایی
نوگل گلشن جورو جفایی
از دل سنگت...آه
دلم از غم خونین است
روش بختم این است
از جام غم مستم
دشمن می پرستم
تا هستم
تو مست ازمی به چمن
چون گل خندان از مستی بر گریه من
با دگران در گلشن نوشی می
من ز فراقت ناله کنم تا کی؟
تو و این چون ناله کشیدن ها
من و گل چون جامه دریدنها
ز رقیبان خواری دیدنها
دلم از غم خون کردی
جه بگویم چون کردی
دردم افزون کردی
برو ای از مهر و وفا عاری
برو ای عاری ز وفاداری
که شکستی چون زلفت عهد مرا
دریغ و درد از عمرم
که در وفایت شد طی
ستم به یاران تا چند
جفا به عاشق تا کی؟
نمی کنی ای گل یکدم یادم
که همچو اشک از چشمت افتادم
گرچه ز محنت خوارم کردی
با غم و حسرت یارم کردی
مهر تو دارم باز
بکن ای گل با من
هرچه توانی ناز

رهی معیری

تو را خبر ز دل بی‌قرار باید و نیست

تو را خبر ز دل بی‌قرار باید و نیست

غم تو هست ولی غمگسار باید و نیست

 

اسیر گریهٔ بی‌اختیار خویشتنم

فغان که در کف من اختیار باید و نیست

 

چو شام غم دلم اندوهگین نباید و هست

چو صبحدم نفسم بی‌غبار باید و نیست

 

مرا ز بادهٔ نوشین نمی‌گشاید دل

که می به گرمی آغوش یار باید و نیست

 

درون آتش از آنم که آتشین گل من

مرا چو پارهٔ دل در کنار باید و نیست

 

به سردمهری باد خزان نباید و هست

به فیض‌بخشی ابر بهار باید و نیست

 

چگونه لاف محبت زنی که از غم عشق

تو را چو لاله دلی داغدار باید و نیست

 

کجا به صحبت پاکان رسی که دیدهٔ تو

به سان شبنم گل اشکبار باید و نیست

 

رهی به شام جدایی چه طاقتیست مرا

که روز وصل دلم را قرار باید و نیست

 

رهی معیری


بخت نافرجام اگر با عاشقان یاری کند

بخت نافرجام اگر با عاشقان یاری کند
یار عاشق سوز ما ترک دلازاری کند

بر گذرگاهش فرو افتادم از بی طاقتی
اشک لرزان کی تواند خویشتن داری کند

چاره ساز اهل دل باشد می اندیشه سوز
کو قدح؟ تا فارغم از رنج هوشیاری کند

دام صیاد از چمن دلخواه تر باشد مرا
من نه آن مرغم که فریاد از گرفتاری کند

عشق روز افزون من از بی وفایی های اوست
می گریزم گر به من روزی وفاداری کند

گوهر گنجینهٔ عشقیم از روشندلی
بین خوبان کیست تا ما را خریداری کند

"رهی معیری"

زندگینامه رهی معیری


شادروان محمدحسن معیری متخلص به «رهی» در دهم اردیبهشت ماه ۱۲۸۸ هجری شمسی در تهران و در خاندانی بزرگ و اهل ادب و هنر چشم به جهان گشود. 

تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در تهران به پایان برد، آنگاه وارد خدمت دولتی شد و در مشاغلی چند خدمت کرد. از سال ۱۳۲۲ شمسی به ریاست کل انتشارات و تبلیغات وزارت پیشه و هنر (بعداً وزارت صنایع) منصوب گردید. پس از بازنشستگی در کتابخانهٔ سلطنتی اشتغال داشت. وی همچنین در انجمن موسیقی ایران عضویت داشت. رهی علاوه بر شاعری، در ساختن تصنیف نیز مهارت کامل داشت. وی در سالهای آخر عمر در برنامهٔ گلهای رنگارنگ رادیو در انتخاب شعر با داوود پیرنیا همکاری داشت و پس از او نیز تا پایان زندگی آن برنامه را سرپرستی می‌کرد.


 رهی در طول حیات خود سفرهایی به خارج از ایران داشت که از آن جمله است: سفر به ترکیه در سال ۱۳۳۶، سفر به اتحاد جماهیر شوروی در سال ۱۳۳۷ برای شرکت در جشن چهلمین سالگرد انقلاب اکتبر، سفر به ایتالیا و فرانسه در سال ۱۳۳۸ و دو بار سفر به افغانستان، یک بار در سال ۱۳۴۱ برای شرکت در مراسم یادبود نهصدمین سال در گذشت خواجه عبدالله انصاری و دیگربار در سال ۱۳۴۵، عزیمت به انگلستان در سال ۱۳۴۶ برای عمل جراحی، آخرین سفر وی بود. رهی معیری که تا آخر عمر مجرد زیست، در بیست و چهارم آبان سال ۱۳۴۷ شمسی پس از رنجی طولانی از بیماری سرطان معده بدرود زندگانی گفت و در مقبرهٔ ظهیرالدولهٔ شمیران به خاک سپرده شد.


روحش شاد و یادش گرامی باد


کیم من ؟ آرزو گم کرده ای تنها و سرگردان


کیم من ؟ آرزو گم کرده ای تنها و سرگردان

نه آرامی نه امیدی نه همدردی نه همراهی


”رهی معیری“


کیم من، دردمندی، ناتوانی / زن در شعر رهی معیری

کیم من، دردمندی، ناتوانی
اسیری، خسته ای ،افسرده جانی
تذروی،بر باد رفته
به دام افتاده ای از یاد رفته
دلم بیمار و لب خاموش و رخ زرد
همه سوز و همه داغ و همه درد
بود آسان علاج درد بیمار
چو دل بیمار شد مشکل شود کار
نه دمسازی که با وی راز گویم 
نه یاری تا غم دل باز گویم
در این محفل چو من حسرت کشی نیست
به سوز سینه من، آتشی نیست
الهی در کمند زن نیفتی 
وگر افتی به روز من نیفتی
میان بر بسته چون خونخواره دشمن
دلازاری به آزار دل من
دلم از خوی او دمساز درد است
زن بد خو،بلای جان مرد است
زنان چون آتشند از تند خویی
زن و آتش، زیک جنسند گویی
نه تنها نامراد آن دل شکن باد
که نفرین خدا بر هرچه زن باد
نباشد در مقام حیله و فن
کم از ناپارسا زن، نا پارسا زن
زنان در مکر و حیلت گونه گونه اند
زیانند و فریبند و فسونند
چون زن یار کسان شد مار از او به
چوتر دامن بود گل خار از او به
حذر کن زان بُت نسرین بر و دوش
که هر دم با خسی گردد هم آغوش
منه در محفل عشرت چراغی
که از او پروانه ای گیرد سراغی
میفشان دانه در راه تذروی
که ماوا گیرد از سروی به سروی
وفاداری مجوی از زن که بیجاست
که از این بر بط نخیزد نغمه راست
درون کعبه شوق دیر دارد
سری با تو سری با غیر دارد
جهان داور چو گیتی را بنا کرد 
پی ایجاد زن اندیشه ها کرد
مهیّا تا کند اجزای او را
ستاند از لاله و گل رنگ و بو را
ز دریا عمق و از خورشید گرمی
ز آهن سختی از گلبرگ نرمی
تکاپو از نسیم و مویه از جوی
ز شاخ تر گرائیدن به هر سوی
ز امواج خروشان تند خویی
ز روز و شب دو رنگی و دورویی
صفا از صبح و شور انگیزی از می
شکر افشانی و شیرینی از نی
ز طبع زهره شادی آفرینی
ز پروین شیوه بالا نشینی
ز آتش گرمی و دم سردی از آب
خیال انگیزی از شبهای مهتاب
گرانسنگی ز لعل کوهساری
سبکروحی ز مرغان بهاری
فریب از مار و دور اندیشی از مور
طراوت از بهشت و جلوه از حور
ز جادوی فلک تزویر و نیرنگ
تکبر از پلنگ آهنین چنگ
ز گرگ تیز دندان کینه جویی
ز طوطی حرف نا سنجیده گویی
ز باد هرزه پو، نا استواری
ز دور آسمان ناپایداری
جهانی را به هم آمیخت ایزد
همه در قالب زن ریخت ایزد
ندارد در جهان همتای دیگر
به دنیا در بود دنیایی دیگر
ز طبع زن به غیر از شر چه خواهی
وز این موجود افسونگر چه خواهی
اگر زن نوگل باغ جهان است
چرا چون خار سر تا پا زبان است
چه بودی گر سروپا گوش بودی
چو گل با صد زبان خاموش بودی
چنین خواندم زمانی در کتابی
ز گفتار حکیم نکته یابی
دو نوبت مرد عشرت ساز گردد
در دولت به رویش باز گردد
یکی آن شب که با گوهر فشانی
رباید مهر از گنجی که دانی
دگر روزی که گنجور هوس کیش
به خاک اندر نهد گنجینهء خویش


"رهی معیری"