اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب (asharenabir) مجموعه ای از بهترین های شعر و ادبیات جهان ...
اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب (asharenabir) مجموعه ای از بهترین های شعر و ادبیات جهان ...

داستانهای کوتاه و زیبا

الف» آدلاین ویرجینیا وولف آنتوان چخوف اسکاول شین امام محمد غزالی ایتالو کالینو

ب» بلانچارد(کن)

پ» پائولوکوئیلو پرمودا باترا

ت» تولستوی

ج» جبران خلیل جبران چک کانفیلد جلال آل احمد جمالزاده چی پی واسوانی

خ» خوان رولفو

د» دیل کارنگیدولت آبادی(محمود)

س» سعدی

ش» شاملو

ص» صادق چوبک صادق هدایتصمد بهرنگی

ع» عرفان نظر آهاری عزیز نسین

ف» فرانتس کافکا فرهنگ مراقبی فروغ فرخزاد

ک» کوله‌کوف(ایوان)

گ» گابریل گارسیا مارکز

م» محمد باقر مجلسی مطهری

ه» هوشنگ گلشیری


تو عشق من هستی

تو عشق من هستی 

تمام افکارم را درک می کنی 

کارهایم را درک می کنی 

با تو بودن شادی آور است 

پر از هیجان هستی 

نیرومند 

مهربان 

باهوش 

راستگو 

با احساس 

و خلاق 


تو همانی 

که زندگیم را به دستانش می سپارم 


تو همانی 

که می خواهم 

همیشه در کنار او باشم 


تو عشق من هستی


"سوزان پولیس شوتز"

از کتاب سرخ به رنگ عشق

ترجمه: رویا پرتوی


خسته از این ایل و تبارم هنوز

خسته از این ایل و تبارم هنوز
من که تعلق به تو دارم هنوز


ماه به آیینه وماهی به آب
من به هوای تو دچارم هنوز


ساده از این دشت نخواهم گذشت
وسوسه دارم که ببارم هنوز


دکمه ای از پیرهنت مانده است
با تو کمی فاصله دارم هنوز


گرچه بر آیینه ی تو من فقط 
لایه ای از گرد و غبارم هنوز


آه نخواهی که پس از شانه ات
روی زمین سر بگذارم! هنوز..


"شیرین خسروی"


باد می زارد ، مگر خوابی پریشان دیده است

باد می زارد ، مگر خوابی پریشان دیده است
باغ می نالد ، مگر کابوس توفان دیده است

ماه می لرزد به خویش از بیم ، پنداری که باز
بر جبین شب ، علامت های طغیان دیده است

جوی کوچک را به رگ ، یخ بسته خون در جا ، مگر
در کف ِ کولاک ، شلاق زمستان دیده است

لیکن آرام است تاریخ ، آن که چشم خُبره اش
زین پَلَشتی ها و زشتی ها ، فراوان دیده است

منتظر مانده است تا این نیزش از سر بگذرد
آری این گرگ کهن ، بسیار باران دیده است

هر چه در آیینه می بیند ، جوان ماه و سال
پیر ایّام کهن در خشت خام ، آن دیده است

نا امید از انفجار فجر بی تردید نیست
آن که بس خورشیدها ، در ذره پنهان دیده است

گر چه بی شرمانه شمشیر آخته بر عاشقان ،
شب ، که خورشید درخشان را به زندان دیده است

لیکن ایامش نمی پاید که چشم تجربت
در نهایت فتح را با صبح رخشان دیده است

باز می گردد سحر ، هر چند هر بار آمده
دست شب ، آغشته با خون خروسان دیده است

"حسین منزوی"