می خواستم آشفته نباشد حرکاتم
وارد شد و لرزید ستون فقراتم
وارد شد وجان یک نفس ازکالبدم رفت
دادهاست ولی وعدهی یک بوسه، نجاتم
با نذرونیازم اگراز راه میآمد
از دست نمیرفت حساب صلواتم
اینشدّت شیرین،هیجاندررگمانداخت
درچای،چهها ریختهای جای نباتم؟
اینقدرمشوخیره به ساعت مچیات،باز
بنشین نفسی شعربخوان،مست صداتم
دروازهی آغازِ تمام ِکلماتی
من پنجرهی بستهی آن سوی حیاتم
شرمندهام ازاینهمه احساس ِنگفته
تا شعرشود، دست ببردرکلماتم
"آرش شفاعی"
غسل دادند مرا کو کفنم؟ دیر شدهست
دلم از بودن تکراری خود سیر شدهست
چشم شیرین تو کو ای غزل ناممکن؟
روح محتاج منَش سخت نمکگیر شدهست
هرچه فریاد زدم پنجرهای پلک نزد
دیگر آن حنجرهی کوه شکن پیر شدهست
باورت میشود آن پای سبکتر از باد
دیروقتی ست اسیر غل و زنجیر شدهست؟
خسته از بودن خویشم، که گلوگیر همه
لقمهی مصلحت اندیشی و تزویر شدهست
خواب دیدم که به من بال پریدن دادی
ای خدا شکر! که آن حادثه تعبیر شدهست
***
وقت رفتن شده از دور صدامیآید
کفنم را بده باید بروم دیر شدهست
" آرش شفاعی"
هرشب
مردهای به خوابم میآید
و از خودکشی منصرفم میکند
از جبر و اختیار میپرسم
پیرمردی با صدایی پوسیده فریاد میزند:
«اینها بهانهست، بیچاره!»
به آزادی فکر میکنم
جوانی کلاهش را میکشد روی سوراخ پیشانیاش
و خونخندهاش توی صورتم میپاشد
به تنهایی دستهایم خیره میشوم
دختری که رگش را زده، در چشمهایم زل میزند:
«زنده بمان
و به چنگش بیاور!»
"آرش شفاعی"
تا همیشه از برایم ای صدای من بمان
ای صدای مهربان ! بمان ، برای من بمان
در زمانه ای که آشنایی اش پر از غریبگی است
ای غریبه ی به غربت آشنای من ، بمان
بی تو من شبانه با که با که گفت و گو کنم
ای حریف صحبت شبانه های من ! بمان
بی تو هر کجا و هر که ، جمله خالی از صفاست
ای گرامی ! ای صمیم ِ با صفای من ! بمان
زورقی شکسته ام که بی تو غرق می شوم
ای خیال تو چراغ رَهنمای من ! بمان
می روم ولی نه بی تو می روم ، تو هم بیا ،
دل به یاد من ببند و در هوای من ، بمان
تا دوباره بشنوی صدای آشنای من
با طنین مه گرفته ی صدای من ، بمان
"حسین منزوی"
قبل از آنی که بیایی چه کویری بودم
زندگی با تو چه گلدان قشنگی ست گلم
"مهدی جهان داری"
نمی خواهم
تو را عوض کنم
خود تو
بسیار بهتر از من می دانی
چه به صلاح توست...
نمی خواهم تو نیز
مرا عوض کنی
از تو می خواهم
من را همان گونه که هستم
بپذیری و به من احترام بگذاری
این چنین
می توانیم پیوندی استوار
با ریشه در واقعیت
و نه در رویا
بنا نهیم
"سوزان پولیس شوتز"
از کتاب سرخ به رنگ عشق
ترجمه: رویا پرتوی
امشب به ساز خاطره مضراب می زنم
مضراب را به یاد تو بی تاب می زنم
آری‚ کویر عاطفهام‚ تشنه توام
دل را به یاد توست که بر آب می زنم
فانوس آسمانی و من هم ستاره وار
چشمک به سوی زورق مهتاب می زنم
رفت آن شبی که اشک مرا خواب می ربود
«امشب به سیل اشک ره خواب می زنم»
بین هجوم این همه تصویر رنگ رنگ
تنها نگاه توست که در قاب می زنم
"حسین منزوی"
در نبودت گریه ها کردم، در آغوشم بگیر
گریه کردم، گریه ها هر دم، در آغوشم بگیر
ابر دلتنگی کمی لبریز باران ها شده
زیر چتر آهسته و نم نم در آغوشم بگیر
با همان شرم و حیای ناز و معصومانه ات
چشم خود بگذار روی هم، در آغوشم بگیر
آنقَدَر دلتنگ تو هستم که وقتی آمدی
تو بدون صحبتی محکم در آغوشم بگیر
گرچه می دانم بعید است انتظارم، لا اقل
در درون دفتر شعرم در آغوشم بگیر
"احسان نصری"
"علی صفری"
مثل فرمانروای بی لشکر ، تازه دیدم شکست یعنی چه !
عاشقش هستم و نمی فهمم دیگر او رفته است یعنی چه !
من همانند جلگه ها هستم تو که از سوی صخره می آیی
جای من نیستی نمی دانی ، معنی سطح پست یعنی چه !
غرق در چله های انگورت ، دل به دنیای محتسب زده ام
تو نفهمیده ای سر و سِرِّ _ تاک با حال مست یعنی چه !
من و یک عمر دل به تو بستن، عاشق قلب سنگی ات بودن
با تو بودم ولی نفهمیدم ، آدم بت پرست یعنی چه !
مثل تمثیل ماهی و دریاست نسبت و حس ما به یک دیگر
حال جان می دهم که می فهمم، دیگر او رفته است یعنی چه !
"زهرا غفاری"