شهر چشمان تو شیراز، چو غزل چو شعر حافظ
بنشینی و بخوانی، زیر دروازه ی قرآن
"جواد قادری مهر"
بانو
من شاه نیستم
و هیچ میدانی به نامم نیست
اما تو
عجیب شبیه کاشی های نقش جهانی
وقتی فواره های چشم هایم
از شوق آمدنت
به راه می افتند
و کالسکه های قلبم
برای تو تند تند می دوند
وقتی رنگین کمان چهارفصل چهره ات
به برگ برگ تقویم زندگی ام رنگ می پاشد
و فیروزه چشمهایت
آسمان را آبی و آبی تر می کند
آه...!
بانو
من شاه نیستم
و هیچ میدانی به نامم نیست
اما تو به جهانم نقش دادی
بگذار
دوباره با تو متولد شوم.
"محسن حسینخانی"
از مجموعه زمین گرفتگی
برای خوشبخت شدن با یک مرد
کافی ست او را باور کنی ،
حتی اگر دوستش هم نداشته باشی ..
و برای خوشبخت شدن با یک زن
کافی ست او را دوست داشته باشی ..
حتی اگر باورش نداشته باشی !
"پائولو کوئیلو"
خبر به دورترین نقطهی جهان برسد
نخواست او به من خسته بیگمان برسد
شکنجه بیشتر از این؟ که پیش چشم خودت
کسی که سهم تو باشد، به دیگران برسد
چه میکنی؟ اگر او را که خواستی یک عمر
به راحتی کسی از راه ناگهان برسد
رها کنی، برود، از دلت جدا باشد
به آنکه دوستتَرَش داشته، به آن برسد
رها کنی، بروند و دو تا پرنده شوند
خبر به دورترین نقطهی جهان برسد
گلایهای نکنی، بغض خویش را بخوری
که هقهق تو مبادا به گوششان برسد
خدا کند که… نه! نفرین نمیکنم، نکند
به او، که عاشق او بودهام، زیان برسد
خدا کند فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط زود آن زمان برسد
"نجمه زارع"
امروز
در خیابانی بلند
عابری بودم
که دنبال صورتش می گشت
وسط حیاطی بزرگ
شیر آبی بودم
که خیره به دیوار رو به رویش
چکه چکه غمگین تر می شد
امروز در اتاق
کتابخانه ی کوچک را
بارها به هم ریختم
و کلمه ها
در حرارت دست هایم ذوب می شدند
این بار بیا
کمی نزدیک تر کنار هم دراز بکشیم
پیش از آن که مرگ
لب هایمان را از ما بگیرد
"فرناز خان احمدی"
گاه آن کس که درین دیر مکان می خواهد
یک گنه کار فراریست امان می خواهد
گاه آن کس که به رفتن چمدان می بندد
رفتنی نیست، دو چشم نگران می خواهد
قصه ی دست من و موی تو هم طولانیست
وصف آن بیشتر از عمر زمان می خواهد
عاشقی بار کمی نیست کمر می شکند
خود کشی کار کمی نیست توان می خواهد
چشم من گاه در آیینه تو را می بیند
هر که هر چیز که گم کرده همان می خواهد
این که هر کار کنم باز کمت دارم را
عقل پنهان شده و قلب عیان می خواهد
بر سر عهد گران هستم و تنها ماندم
کار سختیست ولی قلب چنان می خواهد
" آرش شهیرپور"
با یک دست تو را لمس می کنم.
و با دست دیگرم
به تو می اندیشم.
عزیزم!
در پی تو
دستم آنقدر بزرگ می شود
که از مرز می گذرد...
"زنده یاد غلامرضا بروسان"
مرثیه برای درختی که به پهلو افتاده است
یک نفر تمام قلب من به رهن چشم های اوست
یک نفر که روز هم ستاره ی نگاش چیدنی ست
"لیلا عبدی"
هر چه کردم که فراموش کنم آه نشد
رفتم از خاطر و ، دلتنگِ دلم گاه نشد
او که با عشق به آغوشِ دلم آمده بود
تکیه بر عقل زد و ، همنفسِ راه نشد
گفت اندیشه ی او با من و با من شدن است
کلبه ام آه ، ولی روشن از آن ماه نشد
آنکه مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت
هیمه بر آتشِ ما ریخت و همراه نشد
من حسودم به هر آنکس که نگاری بیند
سهمم از عشق به اندازه ی یک کاه نشد
دفترم پُر شده از بغض ، چه باید بکنم ؟
هر چه کردم که فراموش کنم ، آه نشد
"امیر طاهری"
من تشنه ام تشنه، تو عین آب می فهمی عزیزم؟!
دور از تو می میرم مرا دریاب می فهمی عزیزم؟!
بعد تو لحن کوچه، در، دیوار بوی طعنه دارد
اسباب بازی ها و حتا تاب... می فهمی عزیزم؟!
یک بار دیگر دل به دریای جنون...شب را تماما
با بوسه و آغوش در مهتاب... می فهمی عزیزم؟!
مردم چه می فهمند چشمانت... و می پرسند از هم:
دیوانه و این شعرهای ناب؟! می فهمی عزیزم
بعد تو لابد مرده ام اما نمی دانم خودم هم
ای کاش خوابی بود این ها خواب! می فهمی عزیزم؟!
"کمال الدین علاءالدینی شورمستی"