اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب (asharenabir) مجموعه ای از بهترین های شعر و ادبیات جهان ...
اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب (asharenabir) مجموعه ای از بهترین های شعر و ادبیات جهان ...

گاهی تصور کن

گاهی تصور کن

زنی را

نه زشت نه زیبا

درست شبیه به من!

زنی که چشم هایش

هنوز دوره ‌گردِ نگاهِ تـوست

و هر شب

پرسه گردِ خیالی است

که بی تـو

به رویایی ختم نمی شود!

زنی که هر روز خودش را

دار می زند با مژه هایت

و جان می سپارد

در شبِ چشم هایِ تـو!

زنی که بیگانه شد با خود

وقتی که دیگر لب هایت

نامش را

به نجوایی درآغوش نکشید!

زنی که هر روز با اشک هایش

سیلی می زند برگونه های خود...

زنی فراموش کار

که تکه ای از تن اش را

درست همان جا که می تپد در سینه

جاگذاشت، در میان آغوشِ تـو!

زنی که با من در جدال است هر دم

که تویی را بهانه می کند، دم به دم!

زنی که

هیچ ...

گاهی به یادش باش!

 

"مریم یزدانی"


اگر لازم باشد زنانه فکر می کنم

اگر لازم باشد زنانه فکر می کنم

و چون سوزنی در خیالت فرو می روم

به دکمه های لباست دست می کشم

و زندگی را بیدار می کنم.


می‌بوسمت؛

آنقدر که

دهانم را با دهان تو

اشتباه بگیرند.


"غلامرضا بروسان"

از کتاب: مرثیه برای درختی که به پهلو افتاده است

 انتشارات فرهنگ تارا


عاشقی ناگزیرم

سیبی هستی آویزان
از شاخه‌ای در آسمان
باور کن
عابد نیستم
عاشقی ناگزیرم
که چنین دست‌هایم را
به چیدن تو
بلند کرده‌ام.


"ابوالقاسم تقوایی"


شبیه قطره بارانی که آهن را نمی‌فهمد

شبیه قطره بارانی که آهن را نمی‌فهمد

دلم فرق رفیق و فرق دشمن را نمی‌فهمد


نگاهی شیشه‌ای دارم، به سنگ مردمک‌هایت

الفبای دلت معنای «نشکن»! را نمی‌فهمد


هزاران بار دیگر هم بگویی «دوستت دارم»

کسی معنای این حرف مبرهن را نمی‌فهمد


من ابراهیم عشقم، مردم اسماعیل دل‌هاشان

محبت مانده شمشیری که گردن را نمی‌فهمد


چراغ چشم‌هایت را برایم پست کن دیگر

نگاهم فرق شب با روز روشن را نمی‌فهمد


دلم خون است تا حدی که وقتی از تو می‌گویم

فقط یک روح سرشارم که این تن را نمی‌فهمد


برای خویش دنیایی، شبیه آرزو دارم

کسی من را نمی‌فهمد، کسی من را نمی‌فهمد


"نجمه زارع"


خواستم با شاعری کم کم فراموشت کنم

اشعار ناب


خواستم با شاعری کم کم فراموشت کنم

شعر هم از روی دوشم هیچ باری برنداشت


"سورنا جوکار"


چه دشوار است سر بر شانه ی ِ دیوار بگذارم

چه دشوار است سر بر شانه ی ِ دیوار بگذارم

بلرزد دستم از گریه، به لب سیگار بگذارم


به درد آید دلم از بی تو بودن های ِ این دنیا

دو پلکم را بهم با اشک، بالاجبار بگذارم


بهار از راه برگردد خوشآمدگو شوم با شوق

به روی ِ صندلی پیراهن ِ گلدار بگذارم


تو مهمانم شوی و من پذیرایی کنم از تو

بریزم چای و قلیان ِ دو سیبی بار بگذارم


کنار ِ شمس تو بنشینم و با شعر ِ مولانا

به دستی جام و دستی نیز زلف ِ یار بگذارم*


گله بسیار اما تا نرنجی بیش از این از من

زبان بر شکوه ها خاموش و بی گفتار بگذارم


تو برخیزی بگویی وقت ِ رفتن هست و من با بغض

بگویم نه، بنای ِ خاهش و اصرار بگذارم


بخندی و بگویی باز می آیی به خاب ِ من

به دستت دست ِ بدرود از سر ِ ناچار بگذارم


چه باید کرد وقتی رفته باشی، غیر از اینی که

به خاک ِ پای ِ تو پیشانی ِ تبدار بگذارم


امان از تار ِ موی ِ مانده بر جای ِ غمآوازت

امان از لحظه ای که پنجه بر این تار بگذارم


چقدر از آه برخیزم برایت اشک بنویسم

چقدر آخر بگو امضا بر این طومار بگذارم


دوباره شب شد و مانند ِ هر شب جای ِ تو خالی ست

چه دشوار است سر بر شانه ی ِ دیوار بگذارم


"شهراد میدری"


پرستویی که با تو هم قفس باشد نمی ترسد

اشعار ناب


پرستویی که با تو هم قفس باشد نمی ترسد

بدزدند آب و نانش را، بگیرند آسمانش را


"علی سلیمانی"


آن گاه / سوزان پولیس شوتز

آن گاه که تو را دیدم 
شوق دانستن این که تو چگونه آدمی هستی 
مرا غرق در هیجان کرده بود 

آن گاه که تو را شناختم 
دانستم که تو هم 
مانند دیگران 
انسانی هستی با توانایی ها 
و کاستی ها، 

آن گاه که با هم صمیمی تر شدیم 
شوق دانستن این که عشق به تو چه احساسی دارد 
مرا غرق در هیجان کرد 
ولی آنچه پیش از هر چیز مرا غرق در شگفتی می کند 
خودِ تو هستی 
و عشق میان ما ...


"سوزان پولیس شوتز"

از کتاب سرخ به رنگ عشق

ترجمه: رویا پرتوی